ندیمه عمارت p:⁶⁹
...برعکس تصورم...عادی بنظر میرسید شاید یکم ناراحت!...
جین:نبودش بدجور توی چشمه...نمیخواید دنبالش بگیردید...وقتی همه چیز روشنه!
جیمین راحت تکیه اش و داد به کاناپه و دستاشو پشت سر برد...:نیاز به گشتن نیست....
نگاهی به تهیونگ انداخت و گفت:یکی اینجا لوکیشن دقیق داره..
یونجی با چشمای گرد رو به تهیونگ گفت: واقعا...این همه سال خبر داشتی؟
جین:برا من که تازگی نداره...حداقل..
بین اون سکوت صداش پیچید:اره......... میدونم..
صدای پایین فرستادن بغضش و فقط من شنیدم؟...نمیفهمم این کیه جلوم نشسته..نمیشناسمش!
صدای کوبیده شدن دستای جیمین نگاه هممون و بهش داد..
جیمین:پس بزار قدم دوم و من بگم!....میریم دنبال جونگ کوک!
صدایی از کسی در نمیومدچ..ن مخالفتی ...ن موافقتی!..دوروغ بود اگه بگم دلم برای اون پسر خل و چل همیشگی زندگیم تنگ نشده بود...دلم واسه دیدنش پر میزد...توی تمام لحاظ سخت کنارم بود...همین باعث جدا شدن دوتا رفیق شد...
هامین:واقعا مشتاق دیدارشم...باید ادم جالبی باشه..
ا/ت:جالبب...
جیمین:منظورش همون تو مخی و شنگوله...
ته دلم خندید...ن واقعا مثل اینکه دلتنگم...دلتنگ اون بی مزگی های بی موقعه...ساده گرفتن همه چی...
هایون:خیلی دارید ازش تعریف میکنید ها...نیومده عاشقش شدم....
جین:بزار بیاد ...حرفتو پس میگیری..
لبخند بود که از فکر و یاد کوک روی لب هممون نشست جز یه نفر...کسی که تو دلش حسرت و غم بود و...اضطراب برای دیدن رفیق چندین سالش و داشت..نمی تونست بخنده...اونم بعد اون تهمت بزرگ!...
هامین:پس برای فردا...دایی و بابا میرن دنبال این فرد پر طرفدار...من و هایونم دنبال یه پرستار خوب میگردیم...
یونجی:پرستار برای چی؟
هامین:دکتر گفت یه پرستار برای بابا بگیریم... اگه مشکلی پیش اومد یا دوباره تنگی نفس گرفت بتونه دستگاه و وصل کنه...
یونجی به معنی فهمیدن سری تکون داد که هایون متفکر گفت:دکتر گفت تنفس مصنوعی هم میشه ن؟
هامین هومی گفت و هایون ادامه داد:خب چرا پرستار.. مامان که میتونه...
متعجب به هایون نگاه کردم و قصد و نیتشو فهمیدم ..برای همین اخطار گونه اسمشو صدا زدم..
ا/ت:هایون...
هامین تک خنده ای کرد و گفت:خواهر خنگم...مامان چیو میتونه؟...مگه پرستاره..
هایون لبشو از ترس من جمع کرد و زیر چشمی نگام کرد...
هایون:نمیدونم بعد از حرف در قید حیاتم یا ن....اما همیشه دلم میخواست ریسک پذیر باشم.........مامان دوره پرستاری دیده..
جمع برای لحظه ای توی سکوت رفت و خدا میدونه اگه با هایون تنها بودم چه بلایی سرش میاوردم!...دهنم مثل ماهی باز و بسته میشد اما صدایی در نمیومد....صدای خنده جیمین مغزم و میخورد...حتی نمیخواستم یه لحظه به تهیونگ نگاه کنم...
هایون:مامان تنفس دهان به دهان بلده...دیگه نیازی به دستگاه نیست...
هامین لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت:چه بهتررر....
ا/ت:چه بهتر و زهرمار....فردا میری دنبال پرستار..
هامین:ععع مامان..
ا/ت: کوفت...
جین:نبودش بدجور توی چشمه...نمیخواید دنبالش بگیردید...وقتی همه چیز روشنه!
جیمین راحت تکیه اش و داد به کاناپه و دستاشو پشت سر برد...:نیاز به گشتن نیست....
نگاهی به تهیونگ انداخت و گفت:یکی اینجا لوکیشن دقیق داره..
یونجی با چشمای گرد رو به تهیونگ گفت: واقعا...این همه سال خبر داشتی؟
جین:برا من که تازگی نداره...حداقل..
بین اون سکوت صداش پیچید:اره......... میدونم..
صدای پایین فرستادن بغضش و فقط من شنیدم؟...نمیفهمم این کیه جلوم نشسته..نمیشناسمش!
صدای کوبیده شدن دستای جیمین نگاه هممون و بهش داد..
جیمین:پس بزار قدم دوم و من بگم!....میریم دنبال جونگ کوک!
صدایی از کسی در نمیومدچ..ن مخالفتی ...ن موافقتی!..دوروغ بود اگه بگم دلم برای اون پسر خل و چل همیشگی زندگیم تنگ نشده بود...دلم واسه دیدنش پر میزد...توی تمام لحاظ سخت کنارم بود...همین باعث جدا شدن دوتا رفیق شد...
هامین:واقعا مشتاق دیدارشم...باید ادم جالبی باشه..
ا/ت:جالبب...
جیمین:منظورش همون تو مخی و شنگوله...
ته دلم خندید...ن واقعا مثل اینکه دلتنگم...دلتنگ اون بی مزگی های بی موقعه...ساده گرفتن همه چی...
هایون:خیلی دارید ازش تعریف میکنید ها...نیومده عاشقش شدم....
جین:بزار بیاد ...حرفتو پس میگیری..
لبخند بود که از فکر و یاد کوک روی لب هممون نشست جز یه نفر...کسی که تو دلش حسرت و غم بود و...اضطراب برای دیدن رفیق چندین سالش و داشت..نمی تونست بخنده...اونم بعد اون تهمت بزرگ!...
هامین:پس برای فردا...دایی و بابا میرن دنبال این فرد پر طرفدار...من و هایونم دنبال یه پرستار خوب میگردیم...
یونجی:پرستار برای چی؟
هامین:دکتر گفت یه پرستار برای بابا بگیریم... اگه مشکلی پیش اومد یا دوباره تنگی نفس گرفت بتونه دستگاه و وصل کنه...
یونجی به معنی فهمیدن سری تکون داد که هایون متفکر گفت:دکتر گفت تنفس مصنوعی هم میشه ن؟
هامین هومی گفت و هایون ادامه داد:خب چرا پرستار.. مامان که میتونه...
متعجب به هایون نگاه کردم و قصد و نیتشو فهمیدم ..برای همین اخطار گونه اسمشو صدا زدم..
ا/ت:هایون...
هامین تک خنده ای کرد و گفت:خواهر خنگم...مامان چیو میتونه؟...مگه پرستاره..
هایون لبشو از ترس من جمع کرد و زیر چشمی نگام کرد...
هایون:نمیدونم بعد از حرف در قید حیاتم یا ن....اما همیشه دلم میخواست ریسک پذیر باشم.........مامان دوره پرستاری دیده..
جمع برای لحظه ای توی سکوت رفت و خدا میدونه اگه با هایون تنها بودم چه بلایی سرش میاوردم!...دهنم مثل ماهی باز و بسته میشد اما صدایی در نمیومد....صدای خنده جیمین مغزم و میخورد...حتی نمیخواستم یه لحظه به تهیونگ نگاه کنم...
هایون:مامان تنفس دهان به دهان بلده...دیگه نیازی به دستگاه نیست...
هامین لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت:چه بهتررر....
ا/ت:چه بهتر و زهرمار....فردا میری دنبال پرستار..
هامین:ععع مامان..
ا/ت: کوفت...
۷۹.۱k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.