بی روزگار
بی روزگار
پس چه هستی ای فلک، گر دور باطل نیستی
چیستی ای عمر، گر زهرهلاهل نیستی
زهر نوشاندن هم ای تقدیر بی آداب نیست
من به قسمت راضی ام اما تو عادل نیستی
در وفاداری ندیدم کسی را مثل تو
ای غم از حال دلم یک لحظه غافل نیستی
گریه کن بر حال خویش ای موج از دریای ملول
لحظه ای دیگر تو در آغوش ساحل نیستی
هرکه با من بود روزی دل برید از من، تو نیز
دل به رفتن میسپاری، گرچه مایل نیستی
گفت: روزی بازمیگردو، فراموشم نکن
گفتمش: در بی وفایی نیز کامل نیستی
☆~کتاب اکنون فاضل نظری~☆
پس چه هستی ای فلک، گر دور باطل نیستی
چیستی ای عمر، گر زهرهلاهل نیستی
زهر نوشاندن هم ای تقدیر بی آداب نیست
من به قسمت راضی ام اما تو عادل نیستی
در وفاداری ندیدم کسی را مثل تو
ای غم از حال دلم یک لحظه غافل نیستی
گریه کن بر حال خویش ای موج از دریای ملول
لحظه ای دیگر تو در آغوش ساحل نیستی
هرکه با من بود روزی دل برید از من، تو نیز
دل به رفتن میسپاری، گرچه مایل نیستی
گفت: روزی بازمیگردو، فراموشم نکن
گفتمش: در بی وفایی نیز کامل نیستی
☆~کتاب اکنون فاضل نظری~☆
۷۸۹
۲۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.