🍃زندگی متفاوت
🌚فصل دوم
پارت145
#leoreza
دستم انداختم زیر زانوش بغلش کردم بردم اتاقمون همه چی بهم ریخته بود
نباید اینجوری میشد اصن اون همه ادمو از کجا اورده بود دختره ی احمق
به یه دکتر زنگ زدم تا بیاد گوشی رو برداشتم زنگ زدم ارسلان سرم درد میکرد بغض بدی تو گلوم چنگ میزد از نبود پسرم
ارسلان:رضا کجاایییی تو چرا غیبت زد
با حال خراب لب زدم
رضا:رایان بردن
ارسلان:پسر میفهمی چی میگی کی برده
رضا:ساحل با کلی ادم ریخته خونه رایان بردن خاله سوگی مرده
ارسلان:باشه ما الان میام چند تا ادم بفرست بزار اونجارو جمع کنن
باشه ای گفتم گوشی قطع کردم تکستی برای یکی از ادمام فرستادم بیان
دکتر هم اومده بود سرم وصل کرد بهش
رضا:حالش چطوره
دکتر:انگار بهش شوکه وارد شده بهش سرم وصل کردم چند تا هم ویتامین زدم بهش چند دقیقه ای دیگه ام به هوش میاد ولی یه چیزی نرمال نیس
رضا:چی نرمال نیس
دکتر:یه چکاپ کامل بشه بهتره به نظره من
سری تکون دادم که رفت بیرون جنازه ها رو جمع کرده بودن مغزم داشت منفجر میشد
کنارش نشستم دستش و تو دستم گرفتم بوسه ای بهش زدم
کم کم پلکاش باز شد اگه میفهمید رایان نیس دیونه میشد
وقتی چشماش وا کرد نشست رو تخت
پانیذ:رایان کووو چرا نیستش
قطره اشکی از چشمم چکید
پانید:بردتش اره پسرم برد (بغض)
وقتی بی تابی میکرد دلم طاقت نمی اورد
دستش گذاشت رو سینم که قفسه سینم داشت اتیش میگرفت
پانیذ:پیداشش کن پسرم پیداش کن من پسرمون و میخامم وقتی پیشم نیس از نبود دارم دق میکنم اصن ببین خودتو تو چه حالی هستی داری از نبودش دیونه میشی حالا منو نگا (گریه و بغض)
نگا کردم به چشمای اشکیش و ادامه داد
پانیذ:میبنم نیس دارم از تو نابود میشم رضاا پیداش کن (گریه)
بعد حرفش هق هقاش بالا رفت گریه کرد تو بغلم گرفتمش سرش گذاشتم رو سینم بوسه ای به موهاش زدم چونم گذاشتم رو سرش
رضا:بهت قول میدم صحیح و سالم برش گردونم پیش خودمون خب پیداش میکنم زیر سنگم باشه پیداش میکنم
پانیذ:پیداش کن پسرمونو (هق هق)
تقه ای به در خورد و دخترا اومدن تو
پانیذ از خودم جدا کردم و به دخترا سپردمش
از اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین
پسرا تو کاناپه نشسته بودن و یه مرد زخمی کنارشون بود
محراب:عاا اومدی این مرده موقع ای که بچه رو دزدین دنبالش رفته بقیه اش خودت توضیح بده
مرده:اقا من تقیبشون کردم رسیدن به یه خونه ای که پایین شهر بوده بچه رو دادن به یه خونواده ای
رضا:ادرس خونه رو بلدی
مرده :بله اقا
رضا:پاشو همین الان بریم
جوری که حرفم محکم گفتم که کسی مخالفت نمیتونست کنه پسرا رو نذاشتم بیان خودم با اون مرده رفتم
نشستم پشت فرمون و حرکت کردم سمت اون خونه.....
پارت145
#leoreza
دستم انداختم زیر زانوش بغلش کردم بردم اتاقمون همه چی بهم ریخته بود
نباید اینجوری میشد اصن اون همه ادمو از کجا اورده بود دختره ی احمق
به یه دکتر زنگ زدم تا بیاد گوشی رو برداشتم زنگ زدم ارسلان سرم درد میکرد بغض بدی تو گلوم چنگ میزد از نبود پسرم
ارسلان:رضا کجاایییی تو چرا غیبت زد
با حال خراب لب زدم
رضا:رایان بردن
ارسلان:پسر میفهمی چی میگی کی برده
رضا:ساحل با کلی ادم ریخته خونه رایان بردن خاله سوگی مرده
ارسلان:باشه ما الان میام چند تا ادم بفرست بزار اونجارو جمع کنن
باشه ای گفتم گوشی قطع کردم تکستی برای یکی از ادمام فرستادم بیان
دکتر هم اومده بود سرم وصل کرد بهش
رضا:حالش چطوره
دکتر:انگار بهش شوکه وارد شده بهش سرم وصل کردم چند تا هم ویتامین زدم بهش چند دقیقه ای دیگه ام به هوش میاد ولی یه چیزی نرمال نیس
رضا:چی نرمال نیس
دکتر:یه چکاپ کامل بشه بهتره به نظره من
سری تکون دادم که رفت بیرون جنازه ها رو جمع کرده بودن مغزم داشت منفجر میشد
کنارش نشستم دستش و تو دستم گرفتم بوسه ای بهش زدم
کم کم پلکاش باز شد اگه میفهمید رایان نیس دیونه میشد
وقتی چشماش وا کرد نشست رو تخت
پانیذ:رایان کووو چرا نیستش
قطره اشکی از چشمم چکید
پانید:بردتش اره پسرم برد (بغض)
وقتی بی تابی میکرد دلم طاقت نمی اورد
دستش گذاشت رو سینم که قفسه سینم داشت اتیش میگرفت
پانیذ:پیداشش کن پسرم پیداش کن من پسرمون و میخامم وقتی پیشم نیس از نبود دارم دق میکنم اصن ببین خودتو تو چه حالی هستی داری از نبودش دیونه میشی حالا منو نگا (گریه و بغض)
نگا کردم به چشمای اشکیش و ادامه داد
پانیذ:میبنم نیس دارم از تو نابود میشم رضاا پیداش کن (گریه)
بعد حرفش هق هقاش بالا رفت گریه کرد تو بغلم گرفتمش سرش گذاشتم رو سینم بوسه ای به موهاش زدم چونم گذاشتم رو سرش
رضا:بهت قول میدم صحیح و سالم برش گردونم پیش خودمون خب پیداش میکنم زیر سنگم باشه پیداش میکنم
پانیذ:پیداش کن پسرمونو (هق هق)
تقه ای به در خورد و دخترا اومدن تو
پانیذ از خودم جدا کردم و به دخترا سپردمش
از اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین
پسرا تو کاناپه نشسته بودن و یه مرد زخمی کنارشون بود
محراب:عاا اومدی این مرده موقع ای که بچه رو دزدین دنبالش رفته بقیه اش خودت توضیح بده
مرده:اقا من تقیبشون کردم رسیدن به یه خونه ای که پایین شهر بوده بچه رو دادن به یه خونواده ای
رضا:ادرس خونه رو بلدی
مرده :بله اقا
رضا:پاشو همین الان بریم
جوری که حرفم محکم گفتم که کسی مخالفت نمیتونست کنه پسرا رو نذاشتم بیان خودم با اون مرده رفتم
نشستم پشت فرمون و حرکت کردم سمت اون خونه.....
۱۰.۰k
۰۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.