فیک تهیونگ(پارت۵)
☆پارت۵☆
اما همون لحظه ای که میخواستم خودم را در آغوش مرگ بندازنم با گرفته شدن دستم توسط کسی نمردم...
میخواستم به اون شخص بگم چرا نجاتم داد اما با دیدن چهره اش فهمیدم که اون داداشمه.
یونهی:دا... داداش تو اینجا چیکا....
یونگی: داشتی چیکار میکردی. با چه فکری میخواستی خودکشی کنی. نمیگفتی من یه داداش دارم که به فکرمه(با نگرانی و عصبانیت)
یونهی: داداش حالا چیکار کنم ته سو گفت طلاق بگیریم(با گریه)
یونگی: فعلا به اینا فکر نکن. بیا بریم خونه من و یکم استراحت کن....
(پایان فلش بک)
یونهی: تو به من گوش نکردی که بدونی سونگ هو چطور مرد و منو قاتل پسر خودم خطاب کردی.
ته سو: فکر کردی حوصله دارم بشینم حرف های مزخرف و دروغت رو بشنوم؟
یونهی: باید بشنوی
ته سو:(پوزخند) الان این یه دستوره؟
یونهی: درسته
ته سو: اههه حوصله ندارم به حرفات گوش بدم
(رو به ادم هاش) اینو ببرین تو انباری و دوباره دست و پاش رو ببندین.
آاا راستی یونهی...یه چیزی هست که باید بدونی.امروز ۲۵ مارس هست. میدونی دیگه منظورم چیه؟ کمتر از ۱۲ ساعت مونده تا مرگت اونم زمانی که پسرم رو کشتی.
یونهی: بهتره تو هم اینو یادت بمونه که سونگ هو پسر تو نیست.
*از دید ته سو*
چند دقیقه ای میشد که یونهی رو بردن اما حرف اخرش..آیششش ولش کن یه چیزی همینطوری گفته دیگه.
با صدای در به خودم اومدم و اجازه ورود به اتاق رو دادم.
(دست راست ته سو رو با این علامت♤ نشون میدم)
♤: قربان با من کاری داشتین؟
ته سو: اره. ازت میخوام دکتر جراح اون روز که پسرم کشته شد، رو برام پیدا کنی.
♤: چشم قربان
ادامه دارد....
راستش تو فکرم بعد از تموم شدن این فیک برای فیکای بعدم شرط بزارم. اخه تعداد کامنت ها و غیره کمه. البته از نظر خودم...
#bts #army #namjoon #jin #suga #jhope #jimin #taehyung #jk #rm #wwh #agustd #sunshin #mochi #v #golden #seven #purple #korea#seoul #kdrama #kpop #lgbt #anime #wisgoon #تکپارتی #چندپارتی #سناریو #فیک #ویسگون
اما همون لحظه ای که میخواستم خودم را در آغوش مرگ بندازنم با گرفته شدن دستم توسط کسی نمردم...
میخواستم به اون شخص بگم چرا نجاتم داد اما با دیدن چهره اش فهمیدم که اون داداشمه.
یونهی:دا... داداش تو اینجا چیکا....
یونگی: داشتی چیکار میکردی. با چه فکری میخواستی خودکشی کنی. نمیگفتی من یه داداش دارم که به فکرمه(با نگرانی و عصبانیت)
یونهی: داداش حالا چیکار کنم ته سو گفت طلاق بگیریم(با گریه)
یونگی: فعلا به اینا فکر نکن. بیا بریم خونه من و یکم استراحت کن....
(پایان فلش بک)
یونهی: تو به من گوش نکردی که بدونی سونگ هو چطور مرد و منو قاتل پسر خودم خطاب کردی.
ته سو: فکر کردی حوصله دارم بشینم حرف های مزخرف و دروغت رو بشنوم؟
یونهی: باید بشنوی
ته سو:(پوزخند) الان این یه دستوره؟
یونهی: درسته
ته سو: اههه حوصله ندارم به حرفات گوش بدم
(رو به ادم هاش) اینو ببرین تو انباری و دوباره دست و پاش رو ببندین.
آاا راستی یونهی...یه چیزی هست که باید بدونی.امروز ۲۵ مارس هست. میدونی دیگه منظورم چیه؟ کمتر از ۱۲ ساعت مونده تا مرگت اونم زمانی که پسرم رو کشتی.
یونهی: بهتره تو هم اینو یادت بمونه که سونگ هو پسر تو نیست.
*از دید ته سو*
چند دقیقه ای میشد که یونهی رو بردن اما حرف اخرش..آیششش ولش کن یه چیزی همینطوری گفته دیگه.
با صدای در به خودم اومدم و اجازه ورود به اتاق رو دادم.
(دست راست ته سو رو با این علامت♤ نشون میدم)
♤: قربان با من کاری داشتین؟
ته سو: اره. ازت میخوام دکتر جراح اون روز که پسرم کشته شد، رو برام پیدا کنی.
♤: چشم قربان
ادامه دارد....
راستش تو فکرم بعد از تموم شدن این فیک برای فیکای بعدم شرط بزارم. اخه تعداد کامنت ها و غیره کمه. البته از نظر خودم...
#bts #army #namjoon #jin #suga #jhope #jimin #taehyung #jk #rm #wwh #agustd #sunshin #mochi #v #golden #seven #purple #korea#seoul #kdrama #kpop #lgbt #anime #wisgoon #تکپارتی #چندپارتی #سناریو #فیک #ویسگون
۱۲.۰k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.