شکاف p21
گفتم:
_من نمیتونم ولش کنم..یه دونه برادرمه و من تنها کسیم که این بیرون میتونم براش کاری بکنم...من اصلا نمیفهمم تو چه مشکلی با دیوید داری که از روز اول مث سگ و گربه باهم دعوا دارید...اگه چیزی هست بگید منم بدونم
_هیچی نیست فقط من ازش خوشم نمیاد و اونم دقیقا همین حس رو نسبت به من داره اگه نداشت که منو نمیکشید که گوشه خلوت که اره بیا بیخیال خواهر من شو
وا رفتم....دیوید به پیتر گفته بود که بیخیال من شع؟ کی؟ اصلا چرا؟ پس چرا هیچ وقت چیزی به خودم نگفته بود
عصبی بلند شد و گفت:
_مثل اینکه تو انتخابت رو کردی ادلیک...بین من و داداشت اونو انتخاب کردی....حالا هم هر کاری خواستی بکن ولی بدون این کارت خیلی برای من گرون تموم شد...تو همه ی این دوسال باهم بودنمون رو نادیده گرفتی ...اشتباه کردی
چشمم به اشک نشست:
_چرا این حرفارو میزنی....ما عاشق همیم...چند ماه دیگه عروسیمون بود که حالا چند وقت عقب میوفته و این چیزی از علاقه ما رو بهم کم نمیکنه ...میکنه؟؟....اگه توهم جون یکی از اعضای خانوادت تو خطر بود همینکار رو میکردی.....الانم میخوای منو این شرایط سخت ول کنی بری؟....من ...من فکر میکردم قراره این دو سه روز رو باهم باشیم
فقط نگاهم کرد...بدون هیچ حرفی...و بعد از چند لحظه جای خالیش بهم دهن کجی میکرد....از یه طرف بهش حق میدادم شاکی باشه....از یه طرفم ازش دلخور بودم که تنهام گذاشت این اخلاق پیتر رو خوب میدونستم گاهی سر چیزای کوچیک قهر میکرد و دلخور میشد و چند هفته ای طول میکشید تا از سرش بیوفته
تا صبح گریه کردم...اونقدر که صبح با سردرد بدی از خواب بیدار شدم
رفتم سرویس...تو آینه به چهره ی بی رنگ و چشمای گود افتادم زل زدم....فقط کاش همه چیز به خیر بگذره و این تنها دعایی بود که میتونستم بکنم
وارد پذیرایی که شدم مامان رو روی یکی از مبل ها دیدم و صدای فین فینش به گوشم خورد
_مامان؟؟ داری گریه میکنی؟؟
برگشت و دلخور نگاهم کرد:
_ تو میدونستی اره؟؟...میدونستی دیوید تو بازداشتگاس؟ پس چیشد تو مگه نگفتی رفته مرز ؟ ...ای خدا منو بکش از دست این دوتا بچه
_من نمیتونم ولش کنم..یه دونه برادرمه و من تنها کسیم که این بیرون میتونم براش کاری بکنم...من اصلا نمیفهمم تو چه مشکلی با دیوید داری که از روز اول مث سگ و گربه باهم دعوا دارید...اگه چیزی هست بگید منم بدونم
_هیچی نیست فقط من ازش خوشم نمیاد و اونم دقیقا همین حس رو نسبت به من داره اگه نداشت که منو نمیکشید که گوشه خلوت که اره بیا بیخیال خواهر من شو
وا رفتم....دیوید به پیتر گفته بود که بیخیال من شع؟ کی؟ اصلا چرا؟ پس چرا هیچ وقت چیزی به خودم نگفته بود
عصبی بلند شد و گفت:
_مثل اینکه تو انتخابت رو کردی ادلیک...بین من و داداشت اونو انتخاب کردی....حالا هم هر کاری خواستی بکن ولی بدون این کارت خیلی برای من گرون تموم شد...تو همه ی این دوسال باهم بودنمون رو نادیده گرفتی ...اشتباه کردی
چشمم به اشک نشست:
_چرا این حرفارو میزنی....ما عاشق همیم...چند ماه دیگه عروسیمون بود که حالا چند وقت عقب میوفته و این چیزی از علاقه ما رو بهم کم نمیکنه ...میکنه؟؟....اگه توهم جون یکی از اعضای خانوادت تو خطر بود همینکار رو میکردی.....الانم میخوای منو این شرایط سخت ول کنی بری؟....من ...من فکر میکردم قراره این دو سه روز رو باهم باشیم
فقط نگاهم کرد...بدون هیچ حرفی...و بعد از چند لحظه جای خالیش بهم دهن کجی میکرد....از یه طرف بهش حق میدادم شاکی باشه....از یه طرفم ازش دلخور بودم که تنهام گذاشت این اخلاق پیتر رو خوب میدونستم گاهی سر چیزای کوچیک قهر میکرد و دلخور میشد و چند هفته ای طول میکشید تا از سرش بیوفته
تا صبح گریه کردم...اونقدر که صبح با سردرد بدی از خواب بیدار شدم
رفتم سرویس...تو آینه به چهره ی بی رنگ و چشمای گود افتادم زل زدم....فقط کاش همه چیز به خیر بگذره و این تنها دعایی بود که میتونستم بکنم
وارد پذیرایی که شدم مامان رو روی یکی از مبل ها دیدم و صدای فین فینش به گوشم خورد
_مامان؟؟ داری گریه میکنی؟؟
برگشت و دلخور نگاهم کرد:
_ تو میدونستی اره؟؟...میدونستی دیوید تو بازداشتگاس؟ پس چیشد تو مگه نگفتی رفته مرز ؟ ...ای خدا منو بکش از دست این دوتا بچه
۵.۷k
۳۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.