part15
part15
ارسلان: ببین دختر
دیانا: بل..بله
ارسلان: میتونی بامن بیای بریم خرید
دیانا: خرید چی
ارسلان: وسایل غذایی
دیانا: با باشه
ارسلان: خب برو لباس بپوش بریم
دیانا: چشم
لباسمو پوشیدمو رفتیم پایین و سوار ماشینش شدم اونم نشست بغل دستم و ماشینو روشن کرد
رفتیم و سر چهار راه وایسادیم تا چراغ سبز شع که یهو یه بچه گل فروش اومد دم پنجره
بچه گل فروش: عمو چه خانم خوشگلی داری میخوای واسش یه گل بخری
ارسلان: یه شاخه گل ازش گرفتم دادم به دیانا
(نویسنده بوقذ کرد🥹) و پولشم حساب کردم تا چراغ سبز شدو رفتیم
دیانا: نمیدونستم چی بگم اخه چرا به من گل داده ولی گله خیلی خوشگل بود
وارد فروشگاه شدیمو
ارسلان: هر مواد غذایی که میدونی رو بخر
دیانا: رفتم لوبیا و عدس و نخود گوشت و کلی چیز برداشتمو رفتیم حساب کردیم و سوار ماشین شدیمو ارسلان خریدارو گذاشت صندوق و شروع به حرکت کردیم و من با گلم ور میرفتم با گلی که بهم داد فهمیدم مهربونه ولی چرا انقدر مغرورو جدیه
ارسلان: این خریدارو ببر بالا
دیانا: چشم خریدارو بردم بالا خودشم چندتا اورد و رفت بالا تو اتاقش
مسئول خدمتکارا: این دختره خیلی انگار با ارباب صمیمه
یکی از خدمتکارا: ازش خوشم نمیاد
مسئول خدمتکارا: میخوام بکشمش
یکی از خدمتکارا: اره
مسئول خدمتکارا: چاقو که داشتمو از جیبم دراوردم
یکی از خدمتکارا اروم برو نزدیکش
مسئول خدمتکارا: رفتم نزدیکش میخواستم بزنم تو دلش
هی اسمت دیاناس برگشتو چاقو رو زدم تو دلش افتاد رو زمین
مهشاد: وقتی که بالا رو جارو کردم داشتم میومدم از پله ها پایین که دیدم دیانا رو اون مسئوله با چاقو زدع سریع رفتم سمتش ارباب ارباب
ارسلان: صدای داد کشیدن یکی از دخترا رو شنیدم سریع رفتم پایین و دیدم مسئولی که انتخاب کردم زده تو دل دیانا مهشاد زنگ بزن اورژانس دستمو گذاشتم رو دل دیانا من مثلن تورو کردع بودم مسئول فکر میکردم از همه رفتارات بهتره تو اون دوستت وسایلتونو جمع کنید که ببرمتون پیش اونیکی اربابه که خیلی سخت گیره
مسئله خدمتکارا: اقا یه فرصت دیگه
ارسلان: برو وسایلتو جمع کن(با داد)
دیانا خوبی مهشاد این اورژانس چیشد
مهشاد: گفتن الان میان که صدای زنگ در خوردو اومدنو دیانا رو بردن ارباب سریع دستشو شست و سوار ماشینش شدیمو رفتیم
ارسلان: زنگ زدم مهراب
مکالمه ارسلان مهراب (ارسی💜 مهراب🖤)
💜سلام مهراب
🖤بلی
💜ببین یکی از خدمتکارام چاقو خورده داریم میریم بیمارستان میای بری مواظب اونیکی خدمتکارام باشی که دسته گلی به اب ندن
🖤منم میخوام بیام بیمارستان
💜بیای چیکار کنی
🖤همینجوری رضا و پانیذو میفرستم
💜باشه پس بیا
🖤اوکی بای
ارسلان: رسیدیم بیمارستان دیانا رو بردن اتاق عمل
مهشاد: ارباب من خیلی میترسم
ارسلان: منم
مهراب: پخ
ارسلان: وایی
مهراب: 😂😂😝
ارسلان: تو این مشغله تو اینکارا چیه میکنی
مهراب: اسم این خانمو میگید
ارسلان: اسم مهشادو میخوای چیکار کنی
مهراب: بیا اسمشو گفتی خاعک خانم مهشاد خوبید
مهشاد: مرسی ممنون
ارسلان: یک ساعت بعد دکتر اومد بیرونو
دکتر:.....................
نظرتونو درباره اونجایی که بهش گل داد بگید میخوام بدونم
ادامه دارد........
ارسلان: ببین دختر
دیانا: بل..بله
ارسلان: میتونی بامن بیای بریم خرید
دیانا: خرید چی
ارسلان: وسایل غذایی
دیانا: با باشه
ارسلان: خب برو لباس بپوش بریم
دیانا: چشم
لباسمو پوشیدمو رفتیم پایین و سوار ماشینش شدم اونم نشست بغل دستم و ماشینو روشن کرد
رفتیم و سر چهار راه وایسادیم تا چراغ سبز شع که یهو یه بچه گل فروش اومد دم پنجره
بچه گل فروش: عمو چه خانم خوشگلی داری میخوای واسش یه گل بخری
ارسلان: یه شاخه گل ازش گرفتم دادم به دیانا
(نویسنده بوقذ کرد🥹) و پولشم حساب کردم تا چراغ سبز شدو رفتیم
دیانا: نمیدونستم چی بگم اخه چرا به من گل داده ولی گله خیلی خوشگل بود
وارد فروشگاه شدیمو
ارسلان: هر مواد غذایی که میدونی رو بخر
دیانا: رفتم لوبیا و عدس و نخود گوشت و کلی چیز برداشتمو رفتیم حساب کردیم و سوار ماشین شدیمو ارسلان خریدارو گذاشت صندوق و شروع به حرکت کردیم و من با گلم ور میرفتم با گلی که بهم داد فهمیدم مهربونه ولی چرا انقدر مغرورو جدیه
ارسلان: این خریدارو ببر بالا
دیانا: چشم خریدارو بردم بالا خودشم چندتا اورد و رفت بالا تو اتاقش
مسئول خدمتکارا: این دختره خیلی انگار با ارباب صمیمه
یکی از خدمتکارا: ازش خوشم نمیاد
مسئول خدمتکارا: میخوام بکشمش
یکی از خدمتکارا: اره
مسئول خدمتکارا: چاقو که داشتمو از جیبم دراوردم
یکی از خدمتکارا اروم برو نزدیکش
مسئول خدمتکارا: رفتم نزدیکش میخواستم بزنم تو دلش
هی اسمت دیاناس برگشتو چاقو رو زدم تو دلش افتاد رو زمین
مهشاد: وقتی که بالا رو جارو کردم داشتم میومدم از پله ها پایین که دیدم دیانا رو اون مسئوله با چاقو زدع سریع رفتم سمتش ارباب ارباب
ارسلان: صدای داد کشیدن یکی از دخترا رو شنیدم سریع رفتم پایین و دیدم مسئولی که انتخاب کردم زده تو دل دیانا مهشاد زنگ بزن اورژانس دستمو گذاشتم رو دل دیانا من مثلن تورو کردع بودم مسئول فکر میکردم از همه رفتارات بهتره تو اون دوستت وسایلتونو جمع کنید که ببرمتون پیش اونیکی اربابه که خیلی سخت گیره
مسئله خدمتکارا: اقا یه فرصت دیگه
ارسلان: برو وسایلتو جمع کن(با داد)
دیانا خوبی مهشاد این اورژانس چیشد
مهشاد: گفتن الان میان که صدای زنگ در خوردو اومدنو دیانا رو بردن ارباب سریع دستشو شست و سوار ماشینش شدیمو رفتیم
ارسلان: زنگ زدم مهراب
مکالمه ارسلان مهراب (ارسی💜 مهراب🖤)
💜سلام مهراب
🖤بلی
💜ببین یکی از خدمتکارام چاقو خورده داریم میریم بیمارستان میای بری مواظب اونیکی خدمتکارام باشی که دسته گلی به اب ندن
🖤منم میخوام بیام بیمارستان
💜بیای چیکار کنی
🖤همینجوری رضا و پانیذو میفرستم
💜باشه پس بیا
🖤اوکی بای
ارسلان: رسیدیم بیمارستان دیانا رو بردن اتاق عمل
مهشاد: ارباب من خیلی میترسم
ارسلان: منم
مهراب: پخ
ارسلان: وایی
مهراب: 😂😂😝
ارسلان: تو این مشغله تو اینکارا چیه میکنی
مهراب: اسم این خانمو میگید
ارسلان: اسم مهشادو میخوای چیکار کنی
مهراب: بیا اسمشو گفتی خاعک خانم مهشاد خوبید
مهشاد: مرسی ممنون
ارسلان: یک ساعت بعد دکتر اومد بیرونو
دکتر:.....................
نظرتونو درباره اونجایی که بهش گل داد بگید میخوام بدونم
ادامه دارد........
۱۱.۸k
۱۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.