p2۷
&سویشرتو بپوش
+اوفففف چرا انقدر غیرتی هستی تو پسر
سویشرت و پوشیدم راه افتادیم ساعت ۳ رسیدیم به خونه روی تختم دراز کشیدم واقعا بدنم درد میکرد وقتی بیدار شدم ساعت ۴ بود
رفتم پایین تا چیزی بخورم مینا کار داشت رفت رفته بود یخچالو باز کردم و یه سیب برداشتم وقتی در یخچالو بستم یه نوت روی یخچال بود برداشتمش از طرف مامان بود
"سلام دختر قشنگم صبحت بخیر امروزو نمیتونم بیام به دیدنت کارم خیلی زیاده پدرتم توی شرکته و خودت میدونی که شبا دیروقت میاد پس از الان بهت خداحافظی میکنم راستی پدرت یه کارت بانکی برات توی اتاقت گذاشته بود نمیدونم دیدی یا نه ولی زیر بالشت هست دلم برات تنگ میشه خوشگلم مواظب خودت باش عزیزم خداحافظ"
اشکام نمیزاشت خوب جلومو ببینم وقتی چشامو بستم اشکام سرازیر شدن
+اوماااا آپااااا دلم براتون تنگ میشه...
توی آشپزخونه نشستم و گریه میکردم همونجا نشسته بودم که صدای جیمین و از توی حیاط میشنیدم رفتم حیاط،بارون میومد
_جی هی درو باز کن
+اینجا چه غلطی میکنی بهت که گفتم دیگه نیا اینجا
_لطفا درو باز کن...زود باش
+لطفا برو جیمین
اینو گفتم و رفتم داخل هوا سرد بود یه هات چاکلت واسه خودم خودم درست کردم به پنجره نگاه کردم...وقتی چشم به جیمینی که پشت نرده ها نشسته بود افتاد دلم نیومد توی بارون اونجا بمونه رفتم حیاط
+مگه بهت نگفتم برو؟چرا حرف گوش نمیکنی تو؟
وقتی منو دید بلند شد
که یکی از بادیگارده جیمینو هل داد و افتاد زمین دستش زخمی شد
_آیییی
+چجور جرعت میکنی بزنیش کثافت
بادیگارد:معذرت میخوام
یه سیلی به صورتش زدم
+گمشو
رو به جیمین کردم دلم براش سوخت
+بلندشو
بردمش داخل روی مبل گذاشتمش
جعبه کمکی رو آوردم با پنبه زخم دستشو پاک کردم که از لای لباش آخی بیرون اومد
+خیلی میسوزه؟
_آره
+باید تحمل کنی
دستشو باند پیچی کردم
+تموم شد
جعبه رو بردم جاش و واسه جیمینم یه هات چاکلت درست کردم و پیشش نشستم
با چشای مظلومش بهم نگاه میکرد
_چرا میخوای بری؟
با تعجب بهش نگاه کردم یعنی کی بهش گفته؟
+آره میخوام برم
_چرا؟چرا میخوای بری؟بازم میخوای تنهام بزاری؟
+جیمین بسه یه چند دیقه دیگه از خونه میری بیرون دیرم میشه
_ساعت چند بلیط گرفتی؟
نفسمو با کلافه دادم بیرون
+ساعت ۶
از روی مبل بلند شدم که مچ دستم لای دستای گرمش فرو رفت
_چرا من؟چرا من باید انقدر رنج بکشم؟...مگه ما همبازی هم نبودیم؟مگه ما بچگیمونو باهم نگذروندیم؟من چند سالو منتظرت موندم تا بیای و بازم مثل همیشه باهم باشیم...همدیگرو بغل کنیم...ولی تو برای اولینبار با من چجور برخورد کردی؟
یاد وقتی که دیدمش افتادم...الان میفهمم چقدر سنگدل بودم
_تو...تو عشق بچگیم بودی...من عاشقت بودم...ولی چرا داری ازم فرار میکنی؟
آره اون برای چندمین بار بهم اعتراف کرد که عاشقمه
درحالی که صورتم به پشتش بود گریمو پنهون میکردم بازم مثل همیشه سنگدل
+اومدی اینجا تا اینارو بهم بگی؟(با داد)
با شتاب از جاش بلند شد که باعث شد چند قدم برم عقب
_توهم اومدی تا دلمو بشکنی؟..چرا مثل قبل باهم نمیشیم؟
روبروش قرار گرفتم
+چون...ازت..م.ت.ن.ف.م...اینو توی سرت فرو کن
رومو برگردوندم تا برم ولی با صداش متوقف شدم
_مگه من باهات چیکار کردم؟بگو تا جبرانش کنم
برگشتم طرفش به لبخند زورکی که روی لبم بود گفتم
+تو کاری نکردی...تو فقط پسرخالمی و من هیچ حسی بهت ندارم..لطفا دیگه این حرفارو نزن...الانم از خونه برو بیرون
بازم خواستم برم که با حرفای زهر دارش که وقتی میشنیدم به قلبم تیر میزد همینطوری که پشتم بهش بود
_واقعا هیچ حسی به من نداری؟
چطوری میتونستم بگم اره؟من نمیخواستم عاشق پسرخالم باشم من عشق رو به یه غریبه میخوام نه پسرخالم
_تو واقعا عاشق من نیستی؟
حرفی رو که نمیخواستم بزنم رو زدم
+نه
میتونستم شکستن قلبش رو حس کنم نه فقط قلب خودش بلکه قلب خودم بیشتر از اون درد کشیده بود
_باشه....
قدماشو برداشت و به روبروم ایستاد
_دیگه نمیخوام ریختتو ببینم
اینو درحالی که به چشام نگاه میکرد گفت و روشو بهم کرد و رفت درو جوری محکم بست که گلدون کنارش شکست
به زمین افتادم اجازه ریختن اشک های درشت روی صورتمو دادم
صدای کلید در اومد و بعدش جونگ کوک جلوی در ظاهر شد
&جی هی حالت خوبه؟
+نههههه اصلا خوب نیستن
&گریه نکن
+من از کی انقدر سنگدل شدم
&چیزی بهت گفته؟
+گفت....گفت دیکه نمیخواد منو ببینهههههه
کوک روی زمین نشست و منو توی بغلش کشید
&هشششش گریه نکن
+چجور گریه نکنم...من دیگه چجوری تحمل کنم
&درکت میکنم...بیا بشین روی مبل...بلندشو
بلند شدمو روی مبل نشستم واسم آب آورد و روی مبل دراز کشیدم و چشامو بستم و به خواب رفتم
+اوفففف چرا انقدر غیرتی هستی تو پسر
سویشرت و پوشیدم راه افتادیم ساعت ۳ رسیدیم به خونه روی تختم دراز کشیدم واقعا بدنم درد میکرد وقتی بیدار شدم ساعت ۴ بود
رفتم پایین تا چیزی بخورم مینا کار داشت رفت رفته بود یخچالو باز کردم و یه سیب برداشتم وقتی در یخچالو بستم یه نوت روی یخچال بود برداشتمش از طرف مامان بود
"سلام دختر قشنگم صبحت بخیر امروزو نمیتونم بیام به دیدنت کارم خیلی زیاده پدرتم توی شرکته و خودت میدونی که شبا دیروقت میاد پس از الان بهت خداحافظی میکنم راستی پدرت یه کارت بانکی برات توی اتاقت گذاشته بود نمیدونم دیدی یا نه ولی زیر بالشت هست دلم برات تنگ میشه خوشگلم مواظب خودت باش عزیزم خداحافظ"
اشکام نمیزاشت خوب جلومو ببینم وقتی چشامو بستم اشکام سرازیر شدن
+اوماااا آپااااا دلم براتون تنگ میشه...
توی آشپزخونه نشستم و گریه میکردم همونجا نشسته بودم که صدای جیمین و از توی حیاط میشنیدم رفتم حیاط،بارون میومد
_جی هی درو باز کن
+اینجا چه غلطی میکنی بهت که گفتم دیگه نیا اینجا
_لطفا درو باز کن...زود باش
+لطفا برو جیمین
اینو گفتم و رفتم داخل هوا سرد بود یه هات چاکلت واسه خودم خودم درست کردم به پنجره نگاه کردم...وقتی چشم به جیمینی که پشت نرده ها نشسته بود افتاد دلم نیومد توی بارون اونجا بمونه رفتم حیاط
+مگه بهت نگفتم برو؟چرا حرف گوش نمیکنی تو؟
وقتی منو دید بلند شد
که یکی از بادیگارده جیمینو هل داد و افتاد زمین دستش زخمی شد
_آیییی
+چجور جرعت میکنی بزنیش کثافت
بادیگارد:معذرت میخوام
یه سیلی به صورتش زدم
+گمشو
رو به جیمین کردم دلم براش سوخت
+بلندشو
بردمش داخل روی مبل گذاشتمش
جعبه کمکی رو آوردم با پنبه زخم دستشو پاک کردم که از لای لباش آخی بیرون اومد
+خیلی میسوزه؟
_آره
+باید تحمل کنی
دستشو باند پیچی کردم
+تموم شد
جعبه رو بردم جاش و واسه جیمینم یه هات چاکلت درست کردم و پیشش نشستم
با چشای مظلومش بهم نگاه میکرد
_چرا میخوای بری؟
با تعجب بهش نگاه کردم یعنی کی بهش گفته؟
+آره میخوام برم
_چرا؟چرا میخوای بری؟بازم میخوای تنهام بزاری؟
+جیمین بسه یه چند دیقه دیگه از خونه میری بیرون دیرم میشه
_ساعت چند بلیط گرفتی؟
نفسمو با کلافه دادم بیرون
+ساعت ۶
از روی مبل بلند شدم که مچ دستم لای دستای گرمش فرو رفت
_چرا من؟چرا من باید انقدر رنج بکشم؟...مگه ما همبازی هم نبودیم؟مگه ما بچگیمونو باهم نگذروندیم؟من چند سالو منتظرت موندم تا بیای و بازم مثل همیشه باهم باشیم...همدیگرو بغل کنیم...ولی تو برای اولینبار با من چجور برخورد کردی؟
یاد وقتی که دیدمش افتادم...الان میفهمم چقدر سنگدل بودم
_تو...تو عشق بچگیم بودی...من عاشقت بودم...ولی چرا داری ازم فرار میکنی؟
آره اون برای چندمین بار بهم اعتراف کرد که عاشقمه
درحالی که صورتم به پشتش بود گریمو پنهون میکردم بازم مثل همیشه سنگدل
+اومدی اینجا تا اینارو بهم بگی؟(با داد)
با شتاب از جاش بلند شد که باعث شد چند قدم برم عقب
_توهم اومدی تا دلمو بشکنی؟..چرا مثل قبل باهم نمیشیم؟
روبروش قرار گرفتم
+چون...ازت..م.ت.ن.ف.م...اینو توی سرت فرو کن
رومو برگردوندم تا برم ولی با صداش متوقف شدم
_مگه من باهات چیکار کردم؟بگو تا جبرانش کنم
برگشتم طرفش به لبخند زورکی که روی لبم بود گفتم
+تو کاری نکردی...تو فقط پسرخالمی و من هیچ حسی بهت ندارم..لطفا دیگه این حرفارو نزن...الانم از خونه برو بیرون
بازم خواستم برم که با حرفای زهر دارش که وقتی میشنیدم به قلبم تیر میزد همینطوری که پشتم بهش بود
_واقعا هیچ حسی به من نداری؟
چطوری میتونستم بگم اره؟من نمیخواستم عاشق پسرخالم باشم من عشق رو به یه غریبه میخوام نه پسرخالم
_تو واقعا عاشق من نیستی؟
حرفی رو که نمیخواستم بزنم رو زدم
+نه
میتونستم شکستن قلبش رو حس کنم نه فقط قلب خودش بلکه قلب خودم بیشتر از اون درد کشیده بود
_باشه....
قدماشو برداشت و به روبروم ایستاد
_دیگه نمیخوام ریختتو ببینم
اینو درحالی که به چشام نگاه میکرد گفت و روشو بهم کرد و رفت درو جوری محکم بست که گلدون کنارش شکست
به زمین افتادم اجازه ریختن اشک های درشت روی صورتمو دادم
صدای کلید در اومد و بعدش جونگ کوک جلوی در ظاهر شد
&جی هی حالت خوبه؟
+نههههه اصلا خوب نیستن
&گریه نکن
+من از کی انقدر سنگدل شدم
&چیزی بهت گفته؟
+گفت....گفت دیکه نمیخواد منو ببینهههههه
کوک روی زمین نشست و منو توی بغلش کشید
&هشششش گریه نکن
+چجور گریه نکنم...من دیگه چجوری تحمل کنم
&درکت میکنم...بیا بشین روی مبل...بلندشو
بلند شدمو روی مبل نشستم واسم آب آورد و روی مبل دراز کشیدم و چشامو بستم و به خواب رفتم
۲۳.۵k
۰۲ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.