🖤پادشاه من🖤 پارت ۶۲
از زبان ا.ت:
آنیا رفت باب اسفنجی ببینه یهو یادم اومد خرید هارو تو آسانسور جا گذاشتم در خونه رو باز کردم که برم بیارمشون اما با چیزی که دیدم خشکم زد........
از زبان کوک:
تو هتل بودم و منتظر خبر که دیدم سوجین زنگ میزنه جواب دادم آدرس خونه ی ا.ت رو پیدا کرده بود رفتیم به آدرسی که پیدا کرده بودن و پشت در وایسادیم که در خودش باز شد.........
از زبان ا.ت:
شوکه شدم کوک اینجا چیکار میکنه اونم با قیافه ی عصبانی و دوتا بادیگارد های پشتش ازش پرسیدم:
ا.ت: تو این جا چی،کار میکنی؟ 😳
کوک: هه خودتم خوب میدونی برای چی اینجام😠
ا.ت: هان؟ 😦
کوک: بیارینش ( اشاره به بادیگاردا) 🤨
ا.ت: آهای چیکار میکنین کوک درست توضیح بده ببینم چته😟
کوک: چقدر میخوای خودتو گول بزنی هانننن تو بچمو ازم جدا کردی دیگه چیو میخوای توضیح بدم البته الان دیگه نوبت منه 😡( عربده)
ا.ت: 😳 چ...... چی
کوک: آنیا رو ببرین من الان میام😠( اشاره به بادیگاردا)
بادیگاردا: اطاعت ارباب
ا.ت: ولش کنین نمیزارم بچمو ببرین کوک بهشون بگو بچمو نبرن( گریه و داد)
آنیا: منو ول کنین میخوام برم پیش مامانمممممم مامانییییییی بهشون بگو نبرنم😭
زمانی که بادیگاردا آنیا رو بردن :
ا.ت: برای چی اینکارو میکنیییی ؟ ( داد و گریه)
کوک: تو برای چی بچمو ازم جدا کردییی هان؟ 😡( داد)
ا.ت: مثل اینکه رفتار هایی که با من داشتیو یادت رفته
کوک: هرچی هم که بود باید بهم میگفتی فک کردی میتونی بچه ی یه مافیایی مثل من رو بزرگ کنی 🤨
ا.ت: تو به من تجاوز کردی وگرنه الان اصلا بچه ای وجود نداشت بد ازم انتظار داشتی بیام همه چیزو بگم
کوک: کارام دست خودم نبود جوری مست بودم که حتی بعدشم هیچی یادم نیومد ولی خب اتفاقی بود که افتاده من به عنوان پدرش حق داشتم از وجود بچم باخبر باشم یا نه؟ ( داد)
ا.ت: لطفا بچمو ازم جدا نکن 😭
کوک : حالا نوبت توعه از بچت دور باشی😒
از زبان ا.ت:
کوک رفت و آنیا رو هم با خودش برد حالا من موندم با این روزه نحس که میدونستم قراره یه روز اتفاق بیوفته. نیاز داشتم برم تو هوای باز با همون لباس رفتم پارک هوا تاریک بود و کسی هم بیرون نبود . رو نیمکت نشستم، فریاد زدم و گریه کردم کسی که عاشقشم هم منو پس زد و هم بچمو ازم گرفت انگار آسمون هم دلش به حالم سوخته بود، بارون شدیدی گرفت و من همونجا زیر بارون گریه کردم. کمی بعد که خالی شدم به سمت خونم رفتم همه چی برام بی معنی شده بود. رفتم حموم و تو وان نشستم و آبو باز کردم و همونجا خوابم برد
فلش بک فردا صبح:
از زبان ا.ت:
...........
آنیا رفت باب اسفنجی ببینه یهو یادم اومد خرید هارو تو آسانسور جا گذاشتم در خونه رو باز کردم که برم بیارمشون اما با چیزی که دیدم خشکم زد........
از زبان کوک:
تو هتل بودم و منتظر خبر که دیدم سوجین زنگ میزنه جواب دادم آدرس خونه ی ا.ت رو پیدا کرده بود رفتیم به آدرسی که پیدا کرده بودن و پشت در وایسادیم که در خودش باز شد.........
از زبان ا.ت:
شوکه شدم کوک اینجا چیکار میکنه اونم با قیافه ی عصبانی و دوتا بادیگارد های پشتش ازش پرسیدم:
ا.ت: تو این جا چی،کار میکنی؟ 😳
کوک: هه خودتم خوب میدونی برای چی اینجام😠
ا.ت: هان؟ 😦
کوک: بیارینش ( اشاره به بادیگاردا) 🤨
ا.ت: آهای چیکار میکنین کوک درست توضیح بده ببینم چته😟
کوک: چقدر میخوای خودتو گول بزنی هانننن تو بچمو ازم جدا کردی دیگه چیو میخوای توضیح بدم البته الان دیگه نوبت منه 😡( عربده)
ا.ت: 😳 چ...... چی
کوک: آنیا رو ببرین من الان میام😠( اشاره به بادیگاردا)
بادیگاردا: اطاعت ارباب
ا.ت: ولش کنین نمیزارم بچمو ببرین کوک بهشون بگو بچمو نبرن( گریه و داد)
آنیا: منو ول کنین میخوام برم پیش مامانمممممم مامانییییییی بهشون بگو نبرنم😭
زمانی که بادیگاردا آنیا رو بردن :
ا.ت: برای چی اینکارو میکنیییی ؟ ( داد و گریه)
کوک: تو برای چی بچمو ازم جدا کردییی هان؟ 😡( داد)
ا.ت: مثل اینکه رفتار هایی که با من داشتیو یادت رفته
کوک: هرچی هم که بود باید بهم میگفتی فک کردی میتونی بچه ی یه مافیایی مثل من رو بزرگ کنی 🤨
ا.ت: تو به من تجاوز کردی وگرنه الان اصلا بچه ای وجود نداشت بد ازم انتظار داشتی بیام همه چیزو بگم
کوک: کارام دست خودم نبود جوری مست بودم که حتی بعدشم هیچی یادم نیومد ولی خب اتفاقی بود که افتاده من به عنوان پدرش حق داشتم از وجود بچم باخبر باشم یا نه؟ ( داد)
ا.ت: لطفا بچمو ازم جدا نکن 😭
کوک : حالا نوبت توعه از بچت دور باشی😒
از زبان ا.ت:
کوک رفت و آنیا رو هم با خودش برد حالا من موندم با این روزه نحس که میدونستم قراره یه روز اتفاق بیوفته. نیاز داشتم برم تو هوای باز با همون لباس رفتم پارک هوا تاریک بود و کسی هم بیرون نبود . رو نیمکت نشستم، فریاد زدم و گریه کردم کسی که عاشقشم هم منو پس زد و هم بچمو ازم گرفت انگار آسمون هم دلش به حالم سوخته بود، بارون شدیدی گرفت و من همونجا زیر بارون گریه کردم. کمی بعد که خالی شدم به سمت خونم رفتم همه چی برام بی معنی شده بود. رفتم حموم و تو وان نشستم و آبو باز کردم و همونجا خوابم برد
فلش بک فردا صبح:
از زبان ا.ت:
...........
۹.۱k
۲۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.