اجبار به عشق ... part 22
هوا رو به تاریکی بود
عمارت را سکوتی آرامش بخش فرا گرفته بود
خدمه بی سر و صدا به کار هایشان میرسیدند حتی صدای یک قدم هم نمی آمد
رئیس بزرگ داخل اتاقش به امور شرکت رسیدگی میکرد
و همسرش روی مبل راحتی نشسته و کتابی را مطالعه میکرد
همه از این سکوت راضی بودنت که ناگهان
با صدایی بلند سکوت عمارت شکسته شد
تهیونگ : هه یونگ ... کیم هه یونگ ... بیا * یکم بلند و مست
صدای پسرک در تمام عمارت پیچید و باعث انعکاسش شد
بعد از چند بار صدا زدن
دخترک که در خواب نازی به سر میبرد مجبور بود که بیدار شود
و با حالتی طلب کارانه تمام پله ها را پایین آمد
تهیونگ : چرا این کارارو باهام میکنی؟ ... مگه من چی کارت کردم ؟ ... بهت گفتم گه بهت عشق میورزم... غیر از این دیگه ازم چی میخوای؟ * مست
هه یونگ : خفه شو
پدربزرگ که تازه از طبقه ی بالا آمده بود پایین سمت همسرش رفت تا از موضوع با خبر شود
پدربزرگ : چی شده ؟ * اروم و دم گوشش
مامانبزرگ : این دوتا باهم قرار میزارن بعد کات کردن ... تهیونگ اومده مست کرده بهش میگه چرا اینطوریم میکنی...* اروم دم گوشش که حرفشون با حرف تهیونگ قطع شد
تهیونگ : چرا میخوای زندگیمو خراب کنی ؟ ... چرا نمیزاری یه زندگی راحتو داشته باشم ؟ ... باید بیوفتم دنبالت نه ؟ ... التماستو کنم ؟ ... * یک قطره اشک از چشمش میوفته
هه یونگ : هوففففف ... ابرومو بردی احمق ...بیا تو اتاق دربارش حرف بزنیم * یکم بلند
دستشو گرفت و به سمت اتاقش راه افتاد
پسرک در حالت مستی بر عکس این که خشن و مغرور و هات باشد به شدت کیوت و حرف گوش کن شده بود
بعد از این که وارد اتاق شدند
دخترک اون رو هول داد روی تخت
هه یونگ: هیچ میفهمی داری چیکار میکنی ؟
تهیونگ : نه مثل تو نمیفهمم... تو هم میخوای زندگیمو خراب کنی ... آخه برا چی ؟ ... من مگه چیکارت کردم ؟ ...
...
لایک : ۲۲
کامنت : ۱۲
عمارت را سکوتی آرامش بخش فرا گرفته بود
خدمه بی سر و صدا به کار هایشان میرسیدند حتی صدای یک قدم هم نمی آمد
رئیس بزرگ داخل اتاقش به امور شرکت رسیدگی میکرد
و همسرش روی مبل راحتی نشسته و کتابی را مطالعه میکرد
همه از این سکوت راضی بودنت که ناگهان
با صدایی بلند سکوت عمارت شکسته شد
تهیونگ : هه یونگ ... کیم هه یونگ ... بیا * یکم بلند و مست
صدای پسرک در تمام عمارت پیچید و باعث انعکاسش شد
بعد از چند بار صدا زدن
دخترک که در خواب نازی به سر میبرد مجبور بود که بیدار شود
و با حالتی طلب کارانه تمام پله ها را پایین آمد
تهیونگ : چرا این کارارو باهام میکنی؟ ... مگه من چی کارت کردم ؟ ... بهت گفتم گه بهت عشق میورزم... غیر از این دیگه ازم چی میخوای؟ * مست
هه یونگ : خفه شو
پدربزرگ که تازه از طبقه ی بالا آمده بود پایین سمت همسرش رفت تا از موضوع با خبر شود
پدربزرگ : چی شده ؟ * اروم و دم گوشش
مامانبزرگ : این دوتا باهم قرار میزارن بعد کات کردن ... تهیونگ اومده مست کرده بهش میگه چرا اینطوریم میکنی...* اروم دم گوشش که حرفشون با حرف تهیونگ قطع شد
تهیونگ : چرا میخوای زندگیمو خراب کنی ؟ ... چرا نمیزاری یه زندگی راحتو داشته باشم ؟ ... باید بیوفتم دنبالت نه ؟ ... التماستو کنم ؟ ... * یک قطره اشک از چشمش میوفته
هه یونگ : هوففففف ... ابرومو بردی احمق ...بیا تو اتاق دربارش حرف بزنیم * یکم بلند
دستشو گرفت و به سمت اتاقش راه افتاد
پسرک در حالت مستی بر عکس این که خشن و مغرور و هات باشد به شدت کیوت و حرف گوش کن شده بود
بعد از این که وارد اتاق شدند
دخترک اون رو هول داد روی تخت
هه یونگ: هیچ میفهمی داری چیکار میکنی ؟
تهیونگ : نه مثل تو نمیفهمم... تو هم میخوای زندگیمو خراب کنی ... آخه برا چی ؟ ... من مگه چیکارت کردم ؟ ...
...
لایک : ۲۲
کامنت : ۱۲
۶.۷k
۰۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.