پارت۵۲(اوانس دادم بهتونا)
ـ بله، ولي ماني جون نصف نصف. توي اين گرما پدرم در اومد تا اومدم اين جا. تازه اونم با متــــرو! لاي يه عالمه آدم بو گندوي چندش. اَه اَه اَه، يادم مي افته حالم بد مي شه.
ـ هان چيه؟ بابات ماشين نداد بهت؟
ـ نه خير، اين باباي ما هر چند وقت يه بار يه چيزي مثل خر مي ره تو رخت خوابش گازش مي گيره. ديشبم از اون شبا بود. قبل از خوابش از ترس اين که من صبح ماشين و بردارم، سوييچ و دو در کرد. صبحم کلي با سيم ميماي ماشين ور رفتم بلکه روشن بشه، ولي نشد که نشد.
ـ آخي.
نگاهي به سر تا پاي ماني در اون کت و شلوار خوش دوخت کردم و گفتم:
ـ بزنم به تخته چه جيگري شده ماني! روز به روز عين قالي کرمون رو مياي!
ـ از اثرات هم نشيني با خواهرته ترسا جان. نمي ترسي با من اين جوري حرف مي زني؟ آتوسا دون به دون موهات و مي کنه ها.
ـ وا! چه خسيس! مگه چيه؟ شوهر خواهرمي، دوست دارم ازت بتعريفم.
ـ لطف داري خانوم گل.
عمو قاسم با چهار ليوان آب پرتغال برگشت و سيني رو اول از همه جلوي من گرفت. من هم با پررويي، جاي يک ليوان، دو ليوان برداشتم. اولي رو يک نفس سر کشيدم و ليوانش رو دوباره توي سيني گذاشتم، دومي رو هم دستم گرفتم تا ذره ذره بخورم. عمو قاسم با تعجب به من نگاه مي کرد، ولي ماني غش غش مي خنديدن. احسان و نويد هم به زور جلوي خودشون رو گرفته بودن که نخندن. از ديدن قيافه هاي سرخ شده شون خنده ام گرفت و گفتم:
ـ بخنديدن بابا، حالا مي پکين.
ـ هان چيه؟ بابات ماشين نداد بهت؟
ـ نه خير، اين باباي ما هر چند وقت يه بار يه چيزي مثل خر مي ره تو رخت خوابش گازش مي گيره. ديشبم از اون شبا بود. قبل از خوابش از ترس اين که من صبح ماشين و بردارم، سوييچ و دو در کرد. صبحم کلي با سيم ميماي ماشين ور رفتم بلکه روشن بشه، ولي نشد که نشد.
ـ آخي.
نگاهي به سر تا پاي ماني در اون کت و شلوار خوش دوخت کردم و گفتم:
ـ بزنم به تخته چه جيگري شده ماني! روز به روز عين قالي کرمون رو مياي!
ـ از اثرات هم نشيني با خواهرته ترسا جان. نمي ترسي با من اين جوري حرف مي زني؟ آتوسا دون به دون موهات و مي کنه ها.
ـ وا! چه خسيس! مگه چيه؟ شوهر خواهرمي، دوست دارم ازت بتعريفم.
ـ لطف داري خانوم گل.
عمو قاسم با چهار ليوان آب پرتغال برگشت و سيني رو اول از همه جلوي من گرفت. من هم با پررويي، جاي يک ليوان، دو ليوان برداشتم. اولي رو يک نفس سر کشيدم و ليوانش رو دوباره توي سيني گذاشتم، دومي رو هم دستم گرفتم تا ذره ذره بخورم. عمو قاسم با تعجب به من نگاه مي کرد، ولي ماني غش غش مي خنديدن. احسان و نويد هم به زور جلوي خودشون رو گرفته بودن که نخندن. از ديدن قيافه هاي سرخ شده شون خنده ام گرفت و گفتم:
ـ بخنديدن بابا، حالا مي پکين.
۱.۱k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.