part ⑧🐨👩🦯
بورام « عمارت! لزومی نداره گفت و گویی با هم داشته باشیم! در ظمن شما با دختر عموتون مشغول بودید گفتم مزاحم نشم به کارتون برسید
یونگی « بورام! *عصبی
بورام « الانم برو اونور میخوام برم عمارت
یونگی « تا زمانی که صحبت هام رو نشنوی جایی نمیری!
بورام « بزور میبریم؟ یا دست و پامو میبندی؟ دقیقا چکاره منی که بهم دستور میدی؟ ارباب زاده ای! منم دختر اربابم... من یه رعیت و ادم معمولی نیستم شاهزاده!
سویان « بانوی من تروخدا لجبازی نکنید!
بورام « دخالت نکن سویان
یونگی « مجبورم نکن به زور ببرمت بالا
بورام « دستت بهم بخوره بد میبینی مین!
جیهوپ « داشتم با شرکت های دیگه ای که توی مزایده شرکت کرده بودن صحبت میکردم که پیش خدمت یونگی و بورام نگران اومدن پیشم.... عذرخواهی کردم و رفتم یه گوشه تا بتونن صحبت کنن.... چی شده؟ چرا اینقدر نگرانین؟
سویان « آقا خانم و جناب مین دعواشون شده... میترسم کار به جای بد کشیده بشه... خواهش میکنم باهاشون صحبت کنید
جیهوپ « کجان؟
سویان « توی محوطه! نزدیک ماشینتون
جیهوپ « خدای من احمقا جلوی اون همه آدم؟... عصبی و بدو بدو پله ها رو یکی در میون پایین اومدم و با عجله به طرف محوطه رفتم...اگه صداشون بالا میرفت اوضاع برای جفتشون بدتر میشد... با رسیدن به محوطه و دیدن جلیسا کنار یونگی و بورام سرعتم رو بیشتر کردم.... اگه بیشتر طول میکشید یقینا بورام و جلیسا دعوای بدی راه مینداختن
یونگی « وسطای مزایده بود که جلیسا خیلی خود سر اومد و کنارم نشست...اونقدر غرق فکر و خیال شدم که متوجه رفتن بورام نشده بودم... نگاهی گذرا به جلیسا انداختم و خواستم بلند شم که با عشوه خندیدو گفت
جلیسا « یونگی کجا؟ میخواهی برم با عمو صحبت کنم با اون دختری نچسب ازدواج نکنی؟
یونگی « حد خودتو بدون جلیسا! حق نداری بهش توهین کنی! خودت چی؟ مگه کی هستی؟
جلیسا « یونگیییی... چطور میتونی با من اینجوری صحبت کنیییی؟؟؟؟؟
یونگی « حوصله تو یکی رو ندارم جلیسا تمومش کن
جلیسا « با اومدن بورام با نفرت بهش خیره شدم و خودم رو بیشتر به یونگی چسبوندم و زدم زیر خنده ... یونگی مال منه... نمیزارم به این راحتی اونو از چنگم در بیاری
پایان فلش بک //
یونگی « بورام پا رو دمم نزار... لعنتی چه مرگت شده؟؟؟؟ همین الان خوب بودی ... وایسا ببینم به خاطر جلیساست؟؟؟
بورام « جلیسا؟ چرا باید برام مهم باشه؟ اصلا تو با من چیکار داری؟
یونگی « من ...
جلیسا « اینجا چه خبره؟ دختره ی دهاتی بهت یاد ندادن اینجور جا ها داد و بیداد نکنی؟؟
یونگی « لعنتی! همین کم بود که جلیسای احمق خودش رو بندازه وسط و دعوای بدی رو آغاز کنه! عصبی دستی توی موهام کشیدم و جلوی بورام ایستادم و کشیدمش پشت سر خودم ...
یونگی « بورام! *عصبی
بورام « الانم برو اونور میخوام برم عمارت
یونگی « تا زمانی که صحبت هام رو نشنوی جایی نمیری!
بورام « بزور میبریم؟ یا دست و پامو میبندی؟ دقیقا چکاره منی که بهم دستور میدی؟ ارباب زاده ای! منم دختر اربابم... من یه رعیت و ادم معمولی نیستم شاهزاده!
سویان « بانوی من تروخدا لجبازی نکنید!
بورام « دخالت نکن سویان
یونگی « مجبورم نکن به زور ببرمت بالا
بورام « دستت بهم بخوره بد میبینی مین!
جیهوپ « داشتم با شرکت های دیگه ای که توی مزایده شرکت کرده بودن صحبت میکردم که پیش خدمت یونگی و بورام نگران اومدن پیشم.... عذرخواهی کردم و رفتم یه گوشه تا بتونن صحبت کنن.... چی شده؟ چرا اینقدر نگرانین؟
سویان « آقا خانم و جناب مین دعواشون شده... میترسم کار به جای بد کشیده بشه... خواهش میکنم باهاشون صحبت کنید
جیهوپ « کجان؟
سویان « توی محوطه! نزدیک ماشینتون
جیهوپ « خدای من احمقا جلوی اون همه آدم؟... عصبی و بدو بدو پله ها رو یکی در میون پایین اومدم و با عجله به طرف محوطه رفتم...اگه صداشون بالا میرفت اوضاع برای جفتشون بدتر میشد... با رسیدن به محوطه و دیدن جلیسا کنار یونگی و بورام سرعتم رو بیشتر کردم.... اگه بیشتر طول میکشید یقینا بورام و جلیسا دعوای بدی راه مینداختن
یونگی « وسطای مزایده بود که جلیسا خیلی خود سر اومد و کنارم نشست...اونقدر غرق فکر و خیال شدم که متوجه رفتن بورام نشده بودم... نگاهی گذرا به جلیسا انداختم و خواستم بلند شم که با عشوه خندیدو گفت
جلیسا « یونگی کجا؟ میخواهی برم با عمو صحبت کنم با اون دختری نچسب ازدواج نکنی؟
یونگی « حد خودتو بدون جلیسا! حق نداری بهش توهین کنی! خودت چی؟ مگه کی هستی؟
جلیسا « یونگیییی... چطور میتونی با من اینجوری صحبت کنیییی؟؟؟؟؟
یونگی « حوصله تو یکی رو ندارم جلیسا تمومش کن
جلیسا « با اومدن بورام با نفرت بهش خیره شدم و خودم رو بیشتر به یونگی چسبوندم و زدم زیر خنده ... یونگی مال منه... نمیزارم به این راحتی اونو از چنگم در بیاری
پایان فلش بک //
یونگی « بورام پا رو دمم نزار... لعنتی چه مرگت شده؟؟؟؟ همین الان خوب بودی ... وایسا ببینم به خاطر جلیساست؟؟؟
بورام « جلیسا؟ چرا باید برام مهم باشه؟ اصلا تو با من چیکار داری؟
یونگی « من ...
جلیسا « اینجا چه خبره؟ دختره ی دهاتی بهت یاد ندادن اینجور جا ها داد و بیداد نکنی؟؟
یونگی « لعنتی! همین کم بود که جلیسای احمق خودش رو بندازه وسط و دعوای بدی رو آغاز کنه! عصبی دستی توی موهام کشیدم و جلوی بورام ایستادم و کشیدمش پشت سر خودم ...
۱۶۱.۹k
۰۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.