فیک تهیونگ ( عشق ناخوانده ) پارت 2
~ عشق ناخوانده ~
پارت 2
رفتیم بیرون ، همه داشتن شام میخوردن . رفتم نشستم رو صندلی و با بی میلی و لبخند همیشگی شروع به غذا خوردن کردم ... که یهو یه پچه کوچولو اومد جلو میز و گفت : خاله شام عروسی خودت چه مزه ای میده ؟
با شنیدن کلمه شام عروسی خورت حالم بد شو از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی و هر چی خورده بودم و نخورده بودم رو بالا اوردم ...
بلاخره عروسی تموم شد داشتم سوار ماشین میشدم که برم که یهو یه سر گیجه قوی بهم وارد شد ، انگار که کل بندنمو احاطه کرده بود ... چشمام سیاهی و زانو هام شل شد و دیگه چیزی یادم نیست .
چشمام رو که باز کردم دیدم دور و برم همه چی سفیده ، و مادر و پدر تهیونگ و زن عموم دارن با هم صحبت میکنن
مامان ته : من نمیدونم این بچه چجوری وقتی زنش غش کرده ول کرده رفته کمپانی اونم شب عروسیش!
زن عمو : لابد کار داشه نگران نباش دکتر که گفت چیز مهمی نیست .
که با صدای من توجه شون به سمت من جلب شد ...
مامانه ته : حالت خوبههه ؟
+ ممنون بهترم
وای خیالم راحت شد عزیزم یدفعه چی شد؟!
+ فک کنم سرم گیج رفت . میشه بریم خونه ؟
اره البته عزیزم بزار برم از دکتر بپرسم ...
- - -
از بیمارستان اومدیم بیرون و با مامان ته خداحافظی کردیم .
زن عمو : عزیزم امشب کجا میخای بمونی پیش عموت یا خونه مشترکتون ؟
تو دلم گفتم من دوباره بر نمیگردم پیش اون عموی عوضی...
+ نه ممنون میرم خونه خودمون.
خب باشه بیا برسونیمت.
رفتم خونه و در باز کردم همه چی نو بود درست برای تازه عروس و داماد با شنیدن دوباره کلمه عروس حالم بد شد و ضربان قلبم نا منظم شد ولی دیگه چیزی تو معدم نبود که بخام بالا بیارمش ؛ رفتم طبقه بالا تو اتاق با دیدن وسایل زوجی اشک از چشمام جاری شد دیگه طاقت نداشتم رفتم تو حموم و در و قفل کردم و تیغ و برداشتم ...
اگه دوس داشتید بگید پارت بعد رو میزارم
پارت 2
رفتیم بیرون ، همه داشتن شام میخوردن . رفتم نشستم رو صندلی و با بی میلی و لبخند همیشگی شروع به غذا خوردن کردم ... که یهو یه پچه کوچولو اومد جلو میز و گفت : خاله شام عروسی خودت چه مزه ای میده ؟
با شنیدن کلمه شام عروسی خورت حالم بد شو از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی و هر چی خورده بودم و نخورده بودم رو بالا اوردم ...
بلاخره عروسی تموم شد داشتم سوار ماشین میشدم که برم که یهو یه سر گیجه قوی بهم وارد شد ، انگار که کل بندنمو احاطه کرده بود ... چشمام سیاهی و زانو هام شل شد و دیگه چیزی یادم نیست .
چشمام رو که باز کردم دیدم دور و برم همه چی سفیده ، و مادر و پدر تهیونگ و زن عموم دارن با هم صحبت میکنن
مامان ته : من نمیدونم این بچه چجوری وقتی زنش غش کرده ول کرده رفته کمپانی اونم شب عروسیش!
زن عمو : لابد کار داشه نگران نباش دکتر که گفت چیز مهمی نیست .
که با صدای من توجه شون به سمت من جلب شد ...
مامانه ته : حالت خوبههه ؟
+ ممنون بهترم
وای خیالم راحت شد عزیزم یدفعه چی شد؟!
+ فک کنم سرم گیج رفت . میشه بریم خونه ؟
اره البته عزیزم بزار برم از دکتر بپرسم ...
- - -
از بیمارستان اومدیم بیرون و با مامان ته خداحافظی کردیم .
زن عمو : عزیزم امشب کجا میخای بمونی پیش عموت یا خونه مشترکتون ؟
تو دلم گفتم من دوباره بر نمیگردم پیش اون عموی عوضی...
+ نه ممنون میرم خونه خودمون.
خب باشه بیا برسونیمت.
رفتم خونه و در باز کردم همه چی نو بود درست برای تازه عروس و داماد با شنیدن دوباره کلمه عروس حالم بد شد و ضربان قلبم نا منظم شد ولی دیگه چیزی تو معدم نبود که بخام بالا بیارمش ؛ رفتم طبقه بالا تو اتاق با دیدن وسایل زوجی اشک از چشمام جاری شد دیگه طاقت نداشتم رفتم تو حموم و در و قفل کردم و تیغ و برداشتم ...
اگه دوس داشتید بگید پارت بعد رو میزارم
۲۲.۹k
۱۱ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.