ندیمه عمارت ارباب زادهp:⁶²
میگه :نگران نباش..اونم میشم
جین:تهیونگ
تهیونگ:بله
جین:درست صحبت کن...معنی این کارت چیه...
مامان تهیونگ که تا الان خیلی ساکت و خونسرد جلوه میکرد برگشت سمت تهیونگ و گفت:جریان امشب چیه...تو الکی ادم جمع نمیکنی پسرم..پس بگو خودت و راحت کن...
تهیونگ یه خنده ای اروم کرد و گفت:پسرم...خوبه...ایول هرچی و نفهمیده باشی اینو خوب فهمیدی...که من الکی دعوتتون نمیکنم ...
کوک:میگی یا ن
تهیونگ هوف کلافه ای کشید و اب و گذاشت روی میز و تکیه داد به صندلی...
تهیونگ:نمیخواستم ..الان بگم ...اما اینگار...
نفسشو بیرون دادو یه چیزی زیر لب گفت ...که فک نکنم خودشم شنیده باشدش...
تهیونگ:بگذریم...اینجا جمعتونکردم که بگم ...اون ارزوی دیرینتون براورده شد ...همین
مرده مسن:درست صحبت کن پسر ببینم چی میگی...
تهیونگ:عه..پدر من شما که خیلی باهوش و زیرک بودی..نه..نبودی؟
اروم از صندلیش بلند شد و شروع کرد قدم زدن سمت جین ...وقتی رسید بهش دستشو گذاشت روی شونش...
تهیونگ:مگه ن...تو چرا ساکتی جین...کم نبود این همه سال با نیش و کنایه های این زن زندگی کردی...داداش تو الهه خوبی هایی ...
با صدای تقریبا بلندی گفت:واااااا...اصلا توی مغزم نمیره ...چطور وقتی پسره واقعی ای این خانواده توییی...هنوزم ساکتی ..بابا ایول ..چطور وقتی...تو تنی و کسی که ناتنی این زنه بازم ساکتیی هاا
مردی که الان فهمیدم پدر تهیونگه با داد گفت:بسهه....ببینم ما رو اینجا اوردی که این مزخرفات و بگی ؟؟...که مادرت و تحقی...
تهیونگم با صدای نسبتا بلندی گفت:مادرم؟!... من مادرم و اینجا نمیبینم ....یادت رفته؟...اقای کیم...مامانم مرده ..خیلی زود فراموشش کردی..اون پیر زن چی اونم دخترشو یادش رفت که اجازه داد تو ..دامادش زن بگیری...زن که چه عرض کنم جادوگر ! فکر کردی نفهمیدم من پسرش نیستم ..این همه سال نگفتم که امشب بگم...ولی هچکدومتون نمیخواید قبول کنید...نمیخواید تموم کنید این بازی مسخره ای و که اسمشو گذاشتین زندگی....جین ..برادر منه ....برادر واقعی ..کسی که اینجا قلابیه این خانمه...
با چشماش که از عصبانیت قرمز شده بود اشاره کرد به خانمی که بغل پدرش نشسته بود ...خانمی که بهش میگفت مامان...ولی چرا ...چرا هیچی و نمیفهمم..نوک انگشتام یخ کرده بود ...برای همین بردمشون زیر استین هودی ..جلوی دهنم نگه داشتم و فوت میکردم ...با شنیدن صدای بغض دار مامان تهیونگ نگام و دادم بهش..:چطور میتونی..همچین چیزایی و بگی..من ...تو ..تو پسر منی...
تهیونگ:ن..اشتباه نکن..نیستم...و نخواهم بود..هیچیوقت هم نبودم ...میدونی از کیی..از کی فهمیدم ...فک نکنم حتی اینم واست مهم باشه...اینکه ۱۵ سالم بود فهمیدم کیم و چیم ...احساس یه بچه ۱۵ ساله بعد از اینکه بفهمه مادرش اونی که فک میکنه نیست میدونی چقدر بده ..چقدر ضعیفه... چطور فهمیدم؟...خنده دار نیست که تو دوسال قبل از ازدواج پدر و مادرت به دنیا اومدی ...هااا
با این حرف تقریبا همه جمع چند مینی و رو سکوت کردن ....بچه ای که قبل از ازدواج پدر و مادرش بدنیا اومده...یعنی ..نیست...بچه این خانواده نیست یا بچه این مادر؟...
تهیونگ:درسته...وقتی شما ازدواج کردین من دوسالم بوده ...بچه بودم نمیفهمیدم...گفتین این مادرته ...من گفتم اره مامانمه ..ولی تموم شد ...نقش بازی کردن بسه ...با خودم میگفتم..چرا ...چرا برادر من اینقد ساکته ..اینقد ارومه..اینقد راحت میبخشه ..مغرور نیست جلوی حرفای این زن چیزی نمیگه...نگو مرگ مادرشو دیده ..ولی نمیخواد قبول کنه..میگه مادرش رفته تا عشقی که بهش داشت با تنفر عوض شه..میگه رفته تا راحت فراموش کنه مرگ مادرشو...تصحیح میکنم ..مرگ مادرمون..
جین:تهیونگ
تهیونگ:بله
جین:درست صحبت کن...معنی این کارت چیه...
مامان تهیونگ که تا الان خیلی ساکت و خونسرد جلوه میکرد برگشت سمت تهیونگ و گفت:جریان امشب چیه...تو الکی ادم جمع نمیکنی پسرم..پس بگو خودت و راحت کن...
تهیونگ یه خنده ای اروم کرد و گفت:پسرم...خوبه...ایول هرچی و نفهمیده باشی اینو خوب فهمیدی...که من الکی دعوتتون نمیکنم ...
کوک:میگی یا ن
تهیونگ هوف کلافه ای کشید و اب و گذاشت روی میز و تکیه داد به صندلی...
تهیونگ:نمیخواستم ..الان بگم ...اما اینگار...
نفسشو بیرون دادو یه چیزی زیر لب گفت ...که فک نکنم خودشم شنیده باشدش...
تهیونگ:بگذریم...اینجا جمعتونکردم که بگم ...اون ارزوی دیرینتون براورده شد ...همین
مرده مسن:درست صحبت کن پسر ببینم چی میگی...
تهیونگ:عه..پدر من شما که خیلی باهوش و زیرک بودی..نه..نبودی؟
اروم از صندلیش بلند شد و شروع کرد قدم زدن سمت جین ...وقتی رسید بهش دستشو گذاشت روی شونش...
تهیونگ:مگه ن...تو چرا ساکتی جین...کم نبود این همه سال با نیش و کنایه های این زن زندگی کردی...داداش تو الهه خوبی هایی ...
با صدای تقریبا بلندی گفت:واااااا...اصلا توی مغزم نمیره ...چطور وقتی پسره واقعی ای این خانواده توییی...هنوزم ساکتی ..بابا ایول ..چطور وقتی...تو تنی و کسی که ناتنی این زنه بازم ساکتیی هاا
مردی که الان فهمیدم پدر تهیونگه با داد گفت:بسهه....ببینم ما رو اینجا اوردی که این مزخرفات و بگی ؟؟...که مادرت و تحقی...
تهیونگم با صدای نسبتا بلندی گفت:مادرم؟!... من مادرم و اینجا نمیبینم ....یادت رفته؟...اقای کیم...مامانم مرده ..خیلی زود فراموشش کردی..اون پیر زن چی اونم دخترشو یادش رفت که اجازه داد تو ..دامادش زن بگیری...زن که چه عرض کنم جادوگر ! فکر کردی نفهمیدم من پسرش نیستم ..این همه سال نگفتم که امشب بگم...ولی هچکدومتون نمیخواید قبول کنید...نمیخواید تموم کنید این بازی مسخره ای و که اسمشو گذاشتین زندگی....جین ..برادر منه ....برادر واقعی ..کسی که اینجا قلابیه این خانمه...
با چشماش که از عصبانیت قرمز شده بود اشاره کرد به خانمی که بغل پدرش نشسته بود ...خانمی که بهش میگفت مامان...ولی چرا ...چرا هیچی و نمیفهمم..نوک انگشتام یخ کرده بود ...برای همین بردمشون زیر استین هودی ..جلوی دهنم نگه داشتم و فوت میکردم ...با شنیدن صدای بغض دار مامان تهیونگ نگام و دادم بهش..:چطور میتونی..همچین چیزایی و بگی..من ...تو ..تو پسر منی...
تهیونگ:ن..اشتباه نکن..نیستم...و نخواهم بود..هیچیوقت هم نبودم ...میدونی از کیی..از کی فهمیدم ...فک نکنم حتی اینم واست مهم باشه...اینکه ۱۵ سالم بود فهمیدم کیم و چیم ...احساس یه بچه ۱۵ ساله بعد از اینکه بفهمه مادرش اونی که فک میکنه نیست میدونی چقدر بده ..چقدر ضعیفه... چطور فهمیدم؟...خنده دار نیست که تو دوسال قبل از ازدواج پدر و مادرت به دنیا اومدی ...هااا
با این حرف تقریبا همه جمع چند مینی و رو سکوت کردن ....بچه ای که قبل از ازدواج پدر و مادرش بدنیا اومده...یعنی ..نیست...بچه این خانواده نیست یا بچه این مادر؟...
تهیونگ:درسته...وقتی شما ازدواج کردین من دوسالم بوده ...بچه بودم نمیفهمیدم...گفتین این مادرته ...من گفتم اره مامانمه ..ولی تموم شد ...نقش بازی کردن بسه ...با خودم میگفتم..چرا ...چرا برادر من اینقد ساکته ..اینقد ارومه..اینقد راحت میبخشه ..مغرور نیست جلوی حرفای این زن چیزی نمیگه...نگو مرگ مادرشو دیده ..ولی نمیخواد قبول کنه..میگه مادرش رفته تا عشقی که بهش داشت با تنفر عوض شه..میگه رفته تا راحت فراموش کنه مرگ مادرشو...تصحیح میکنم ..مرگ مادرمون..
۴۵۵.۰k
۰۸ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.