رمان
#رمان
#روزگار_سیاه
#Part_3
فکرم رفت سمت گذشته گذشته یی که خیلی تاریک و دارکه حس میکنم مرده متحرکم
#فلش_بک_به_کودکی
مثل همیشه بابا رفتار عجیبی داشت تلو تلو میخورد رفت سمت مادرم و کتکش میزد وقتی میخواستم مادرمو نجات بدم با دستای کوچیک دست پدرمو گرفتم که منو محکم هل داد و کلم خورد به سرامیک و سیاهی مطلق...
بیدار شدم چشام تار میدید سرم به شدت درد میکرد انگار یکنفر با چاقو میزنه به فرق سرم دیدم زنی کنارم نشسته و گریه میکنه کم کم دیدم بهتر شد اون زن مادرم بود وقتی دید چشمانم را باز کردم مرا در اغوشش کشید
_ای مادر بمیره واست تا تو اینجوری نباشی هی خدا ایشالله دستش بشکنه وای مادر از نگرانی مردم حالت خوبه جاییت درد نمیکنه
دستان کوچکم را دور گردنش حلقه کردم و گفتم:
مامان چیزی نشده که حالم خوبه
حدودا ان سال ها ۹ سالم بود حس میکنم از همون روزی که به دنیا امدم بدبختی اوردم
_بشین مادر تا من برم واست غذا بیارم بخوری ضعف نکنی
بعد از خروج مادر صدای جیغ و داد از پایین میامد مطمئنم مامان با بابا دوباره درگیر شده
ولی گوشام و گرفتم تا جیغ مادرم را نشنوم تا صدای رنج کشیده مادرم را نشنوم یک گوشه تخت نشستم و زار زار گریه میکردم کسی در را باز کرد و سریع در اغوش کشید کسی نبود جز او کسی که پشتیبانم بود کسی که همیشه همدردم بود او بیشتر زجر میکشید تا من اما او میخواست من زجر نکشم دستانم را دور کمرش حلقه کردم و گفتم
تا کی بدبختی کی خلاص میشیم
_هیشش هیچی نشده یه بحث کوچیکه که زود تموم میشه فعلا اماده شو ببرمت بیرون
بعد از بیرون رفتنش سمت کمد رفتم و با گریه لباسی سرهمی پوشیدم رفتم پایین دیدم منتظرم است و در باز است و سریع دوید سمت من و مرا بغل کرد سمت خروجی در رفت و فقط میدوید صدای داد و بیداد پدرم از پشتمان میشنیدم ولی نمیدانم چخبر شده حتما باید از برادرم میپرسیدم
خیلی دور شدیم از خونه مطمئنم بابا مارو زنده نمیذاره
با نفس نفس گفت
_هیش فکر نکن بهش دور دانه ام
به چشمانش نگاه کردم همیشه یک غمی وجود داشت همیشه در چشمانش پسرک مظلومی که ان همه زجر کشیده معلوم بود هیچوقت کم و کسری برای من نمیگذاشت ولی پدرم همیشه مانع خوشبختی ما بود
هوا سرده چیکار کنیم داداش
کتش را دراورد و روی شونه ام انداخت و یک گوشه نشست و مرا بغل کرد
_بخواب چشماتو ببند فردا صبح از اینجا میرویم
ادامه توی کامنت
#روزگار_سیاه
#Part_3
فکرم رفت سمت گذشته گذشته یی که خیلی تاریک و دارکه حس میکنم مرده متحرکم
#فلش_بک_به_کودکی
مثل همیشه بابا رفتار عجیبی داشت تلو تلو میخورد رفت سمت مادرم و کتکش میزد وقتی میخواستم مادرمو نجات بدم با دستای کوچیک دست پدرمو گرفتم که منو محکم هل داد و کلم خورد به سرامیک و سیاهی مطلق...
بیدار شدم چشام تار میدید سرم به شدت درد میکرد انگار یکنفر با چاقو میزنه به فرق سرم دیدم زنی کنارم نشسته و گریه میکنه کم کم دیدم بهتر شد اون زن مادرم بود وقتی دید چشمانم را باز کردم مرا در اغوشش کشید
_ای مادر بمیره واست تا تو اینجوری نباشی هی خدا ایشالله دستش بشکنه وای مادر از نگرانی مردم حالت خوبه جاییت درد نمیکنه
دستان کوچکم را دور گردنش حلقه کردم و گفتم:
مامان چیزی نشده که حالم خوبه
حدودا ان سال ها ۹ سالم بود حس میکنم از همون روزی که به دنیا امدم بدبختی اوردم
_بشین مادر تا من برم واست غذا بیارم بخوری ضعف نکنی
بعد از خروج مادر صدای جیغ و داد از پایین میامد مطمئنم مامان با بابا دوباره درگیر شده
ولی گوشام و گرفتم تا جیغ مادرم را نشنوم تا صدای رنج کشیده مادرم را نشنوم یک گوشه تخت نشستم و زار زار گریه میکردم کسی در را باز کرد و سریع در اغوش کشید کسی نبود جز او کسی که پشتیبانم بود کسی که همیشه همدردم بود او بیشتر زجر میکشید تا من اما او میخواست من زجر نکشم دستانم را دور کمرش حلقه کردم و گفتم
تا کی بدبختی کی خلاص میشیم
_هیشش هیچی نشده یه بحث کوچیکه که زود تموم میشه فعلا اماده شو ببرمت بیرون
بعد از بیرون رفتنش سمت کمد رفتم و با گریه لباسی سرهمی پوشیدم رفتم پایین دیدم منتظرم است و در باز است و سریع دوید سمت من و مرا بغل کرد سمت خروجی در رفت و فقط میدوید صدای داد و بیداد پدرم از پشتمان میشنیدم ولی نمیدانم چخبر شده حتما باید از برادرم میپرسیدم
خیلی دور شدیم از خونه مطمئنم بابا مارو زنده نمیذاره
با نفس نفس گفت
_هیش فکر نکن بهش دور دانه ام
به چشمانش نگاه کردم همیشه یک غمی وجود داشت همیشه در چشمانش پسرک مظلومی که ان همه زجر کشیده معلوم بود هیچوقت کم و کسری برای من نمیگذاشت ولی پدرم همیشه مانع خوشبختی ما بود
هوا سرده چیکار کنیم داداش
کتش را دراورد و روی شونه ام انداخت و یک گوشه نشست و مرا بغل کرد
_بخواب چشماتو ببند فردا صبح از اینجا میرویم
ادامه توی کامنت
۲۴۱
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.