قلب سیاه پارت چهارم
قسمت چهارم
مارلین نگاه مشکوکی به جونگکوک انداخت.
مارلین: هنوز نه بزار جویسو پیدا کنم بعد به هردو نفرتون غذا میدم.
جونگکوک از اینکه به جویس بیشتر از اون توجه میشد اعصبانی قاشقشو کوبید به بشقاب و باعث شد تا بشقاب کمی ترک برداره، مارلین با دیدن این واکشن کوک گفت.
مارلین: چرا اینجوری میکنی؟
جونگکوک از پشت میز بلند شد و بدون اینکه به مادرش جواب بده سالن غذاخوری رو ترک کرد.
جویس
دستمو گذاشتم روی دهنم تا صدای هق هقم در نیاد، تو اون تاریکی یاد حرفای جونگکوک افتادم، یعنی موش و سوسک های بچه خوار اینجا زندگی میکنن؟ گریم شدت گرفت ،با رد شدن چیزی از روی پام جیغ تو گلویی کشیدم و خودمو به در انباری بیشتر فشوردم
_ کسی اون بیرون نیست؟
این انباری فاصله ی زیادی با عمارت داشت بعید بود تا کسی صدامو بشنوه، اینبار صدای گریه هام بلند شده بود.
سوجون: کی تو انباریه؟
با شنیدن صدای پدرم از جام بلند شدم.
_ بابایی اینجا خیلی تاریکه من میترسم.
سوجون: جویس دخترم تویی؟ اون تو چیکار میکنی؟
با صدای موش هایی که داشتن بهم نزدیک تر میشد دوباره زدم زیر گریه.
_ بابایی از اینجا منو بیار بیرون
با بالا پایین شدن در انباری فهمیدم میخواد باز بشه.
سوجون: جویس برو عقب.
میترسیدم، دو قدم برداشتم به عقب، چشمامو محکم بستم، کاش الان خرسی اینجا بود، با وجود اون عروسک احساس امنیت میکردم، با باز شدن در انباری و دیدن پدرم توی چهار چوب رفتم سمتش و خودمو انداختم توی بغلش
_ بابا اینجا خیلی ترسناکه میشه از اینجا بریم.
از روی زمین بلندم کرد و منو با خودش به سمت داخل عمارت بود،،، با وارد شدنمون مامان با دیدن نگران اومد سمتمون
مارلین: جویس کجا بودی؟
جونگکوک از بالای پله ها داشت به من نگاه میکرد، نمیخواستم بگم تقصیر جونگکوک بود که من تو اون انباری زندانی شدم.
سوجون: تو انباری زندانی شده بوده.
چشمای مامان گرد شد.
مارلین: چی تو انباری؟
پدر منو گذاشت روی زمین و مادر با عصبانیت جونگکوک رو صدا کرد.
مارلین: جونگکوک... جونگکوک
جونگکوک با صورتی بی تفاوت و خونسرد از پله ها اومد پایین.
کوک: بله چیزی شده؟
مامان دست به کمر رفت سمت جونگکوک
مارلین: جویس رو تو فرستادی تو انباری.
خواستم بگم نه کار جونگکوک نبوده که خود جونگکوک زودتر از من گفت.
کوک: راه کار خودم بود اون گفت بیا بازی کنیم منم گفتم باشه.
اخمای مامان توهم رفت.
مارلین: اما تو گفتی که نمیدونی جویس گذاشت.
جونگکوک نگاهشو داد به من.
کوک: دروغ گفتم و درضمن من از قصد جویس رو تو انباری زندانی کردم.
با قدمای بلند ازمون دور شد،بابا و مامان نگران به همدیگه نگاه کردم...... صبح شده بود، با باز شدن در اتاقم و اومد یه زن غریبه متعجب سلامی بهش دادم
+ سلام خانم جون صبحتون بخیر.
_ سلام شما کی هستید!
لباسشو مرتب کرد
+ من از این به بعد به کارای شخصیتون میرسم.
از پشت اون زن دختری همسن و سالای خودم دراومد.
+ اینم دخترم اریکا اگه کاری داشتی کافیه به من و دخترم بگید.
از پایین سروصدای زیادی میمود.
_ باشه.
از تخت اومدم پایین، نگاهم به اریکا بود، رفت سمت کمد لباسام و از داخلشون لباس پرنسسی زرد رنگی رو درآورد، مادر اریکا اومد سمتم
+ خانم جوان خانم بهم گفتن باید ببرمتون حموم
فقط باشه ای گفتم..... بعد از یک ساعت به پیشنهاد من مادر اریکا موهامو خرگوشی بست.
+ وای خانم جوان شما چقدر خوشگل هستین.
لبخند دندون نمایی روی لبم اومد.
_ ممنون
با مادر اریکا از اتاق خارج شدیم
_ میتونم اسمتونو بپرسم خانم؟
+ اسم من جی هونه خانم
_ اوم اسمتون خیلی قشنگه.
لبخندی زد و مهربون دستشو روی موهام کشید
جی هون: خانم اگه کاری ندارین من دیگه برم تا به کارای دیگه برسم.
_ باش.
از پله ها رفتم پایین، خیلی گرسنه بودم، خواستم برم توی آشپزخونه که اریکا جلوم ظاهر شد.
اریکا: جویس میای بازی؟
_ بازی.
سرشو تکون داد
اریکا: منو جونگکوک تو تکی
با شنیدن اسم جونگکوک خوشحال شدم
_ اونم بازی میکنه
اریکا: اره فوتبال
متعجب شدم
_ اما من فوتبال بلد نیستم
لب لوچشو آویزون کرد
اریکا: بد شد پیشنهاد جونگکوک بود میرم بهش میگم دونفره بازی کنیم
_ نه وایسا منم میام
به دنبال اریکا راه افتادم.... با دیدن جونگکوک که توپ به دست بود رفتیم سمتش
کوک: خب منو اریکا تو تنها جویس
با اینکه نمیدونستم چطوری فوتبال بازی میکنن اما قبول کردم.... جونگکوک و اریکا رفتن سمت چپ و منم تکی سمت راست ایستادم
کوک: اول من شوت میکنم
به سمت شوت کرد، به سمت توپ دویدم که از کنارم گذشت داد جونگکوک بلند شد
کوک: گل شد گل
رفتم توپ رو گرفتم خواستم شوت کنم که اریکا گفت
اریکا: چون ما بردیم دوباره نوبت ماست تا شوت کنیم
توپ رو تو دستام گرفتم و بردم سمت اریکا، اریکا توپ رو شوت کرد که از کنارم رد شد افتاد تو استخر.
پایان پارت
مارلین نگاه مشکوکی به جونگکوک انداخت.
مارلین: هنوز نه بزار جویسو پیدا کنم بعد به هردو نفرتون غذا میدم.
جونگکوک از اینکه به جویس بیشتر از اون توجه میشد اعصبانی قاشقشو کوبید به بشقاب و باعث شد تا بشقاب کمی ترک برداره، مارلین با دیدن این واکشن کوک گفت.
مارلین: چرا اینجوری میکنی؟
جونگکوک از پشت میز بلند شد و بدون اینکه به مادرش جواب بده سالن غذاخوری رو ترک کرد.
جویس
دستمو گذاشتم روی دهنم تا صدای هق هقم در نیاد، تو اون تاریکی یاد حرفای جونگکوک افتادم، یعنی موش و سوسک های بچه خوار اینجا زندگی میکنن؟ گریم شدت گرفت ،با رد شدن چیزی از روی پام جیغ تو گلویی کشیدم و خودمو به در انباری بیشتر فشوردم
_ کسی اون بیرون نیست؟
این انباری فاصله ی زیادی با عمارت داشت بعید بود تا کسی صدامو بشنوه، اینبار صدای گریه هام بلند شده بود.
سوجون: کی تو انباریه؟
با شنیدن صدای پدرم از جام بلند شدم.
_ بابایی اینجا خیلی تاریکه من میترسم.
سوجون: جویس دخترم تویی؟ اون تو چیکار میکنی؟
با صدای موش هایی که داشتن بهم نزدیک تر میشد دوباره زدم زیر گریه.
_ بابایی از اینجا منو بیار بیرون
با بالا پایین شدن در انباری فهمیدم میخواد باز بشه.
سوجون: جویس برو عقب.
میترسیدم، دو قدم برداشتم به عقب، چشمامو محکم بستم، کاش الان خرسی اینجا بود، با وجود اون عروسک احساس امنیت میکردم، با باز شدن در انباری و دیدن پدرم توی چهار چوب رفتم سمتش و خودمو انداختم توی بغلش
_ بابا اینجا خیلی ترسناکه میشه از اینجا بریم.
از روی زمین بلندم کرد و منو با خودش به سمت داخل عمارت بود،،، با وارد شدنمون مامان با دیدن نگران اومد سمتمون
مارلین: جویس کجا بودی؟
جونگکوک از بالای پله ها داشت به من نگاه میکرد، نمیخواستم بگم تقصیر جونگکوک بود که من تو اون انباری زندانی شدم.
سوجون: تو انباری زندانی شده بوده.
چشمای مامان گرد شد.
مارلین: چی تو انباری؟
پدر منو گذاشت روی زمین و مادر با عصبانیت جونگکوک رو صدا کرد.
مارلین: جونگکوک... جونگکوک
جونگکوک با صورتی بی تفاوت و خونسرد از پله ها اومد پایین.
کوک: بله چیزی شده؟
مامان دست به کمر رفت سمت جونگکوک
مارلین: جویس رو تو فرستادی تو انباری.
خواستم بگم نه کار جونگکوک نبوده که خود جونگکوک زودتر از من گفت.
کوک: راه کار خودم بود اون گفت بیا بازی کنیم منم گفتم باشه.
اخمای مامان توهم رفت.
مارلین: اما تو گفتی که نمیدونی جویس گذاشت.
جونگکوک نگاهشو داد به من.
کوک: دروغ گفتم و درضمن من از قصد جویس رو تو انباری زندانی کردم.
با قدمای بلند ازمون دور شد،بابا و مامان نگران به همدیگه نگاه کردم...... صبح شده بود، با باز شدن در اتاقم و اومد یه زن غریبه متعجب سلامی بهش دادم
+ سلام خانم جون صبحتون بخیر.
_ سلام شما کی هستید!
لباسشو مرتب کرد
+ من از این به بعد به کارای شخصیتون میرسم.
از پشت اون زن دختری همسن و سالای خودم دراومد.
+ اینم دخترم اریکا اگه کاری داشتی کافیه به من و دخترم بگید.
از پایین سروصدای زیادی میمود.
_ باشه.
از تخت اومدم پایین، نگاهم به اریکا بود، رفت سمت کمد لباسام و از داخلشون لباس پرنسسی زرد رنگی رو درآورد، مادر اریکا اومد سمتم
+ خانم جوان خانم بهم گفتن باید ببرمتون حموم
فقط باشه ای گفتم..... بعد از یک ساعت به پیشنهاد من مادر اریکا موهامو خرگوشی بست.
+ وای خانم جوان شما چقدر خوشگل هستین.
لبخند دندون نمایی روی لبم اومد.
_ ممنون
با مادر اریکا از اتاق خارج شدیم
_ میتونم اسمتونو بپرسم خانم؟
+ اسم من جی هونه خانم
_ اوم اسمتون خیلی قشنگه.
لبخندی زد و مهربون دستشو روی موهام کشید
جی هون: خانم اگه کاری ندارین من دیگه برم تا به کارای دیگه برسم.
_ باش.
از پله ها رفتم پایین، خیلی گرسنه بودم، خواستم برم توی آشپزخونه که اریکا جلوم ظاهر شد.
اریکا: جویس میای بازی؟
_ بازی.
سرشو تکون داد
اریکا: منو جونگکوک تو تکی
با شنیدن اسم جونگکوک خوشحال شدم
_ اونم بازی میکنه
اریکا: اره فوتبال
متعجب شدم
_ اما من فوتبال بلد نیستم
لب لوچشو آویزون کرد
اریکا: بد شد پیشنهاد جونگکوک بود میرم بهش میگم دونفره بازی کنیم
_ نه وایسا منم میام
به دنبال اریکا راه افتادم.... با دیدن جونگکوک که توپ به دست بود رفتیم سمتش
کوک: خب منو اریکا تو تنها جویس
با اینکه نمیدونستم چطوری فوتبال بازی میکنن اما قبول کردم.... جونگکوک و اریکا رفتن سمت چپ و منم تکی سمت راست ایستادم
کوک: اول من شوت میکنم
به سمت شوت کرد، به سمت توپ دویدم که از کنارم گذشت داد جونگکوک بلند شد
کوک: گل شد گل
رفتم توپ رو گرفتم خواستم شوت کنم که اریکا گفت
اریکا: چون ما بردیم دوباره نوبت ماست تا شوت کنیم
توپ رو تو دستام گرفتم و بردم سمت اریکا، اریکا توپ رو شوت کرد که از کنارم رد شد افتاد تو استخر.
پایان پارت
۳۵.۶k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲