رمان غریبه ترین آشنا 💕🔗

part:6


دیانا: سرکلاس بچه ها داشتن حرف می زدن یهویی رضا از محراب پرسید :
رضا: محراب چه خبر از ارسلان بی وفا چند وقته ناپداس کجاست؟

محراب: خب ارسلان رفته یه دانشگاه دیگه خودمم خبری ازش ندارم
رضا:چی ؟ چرا ؟
محراب: چی بگم منم یه هفته میشه که باهاش حرف نزدم
دیانا :
واقعا یه جوری شدم بدنم سرد شد و لرز کردم اینو شنیدم و یجوری شدم اخه ارسلان ....
دیانا: سرکلاس نتونستم تحمل بیارم و زدم زیر گریه و رفتم بیرون و ستایشم اومد دمبالم
ستایش: دیانا چته تو چرا حالت بد شد؟
دیانا: ستایشو بغل کردمو گفتم عاشق شدی؟
ستایش: عااا نمی دونم تو چی
دیانا:
اره
ستایش: کیه ؟ اسمش چیه؟ توی کلاسه؟
دیانا:توی کلاس بود
ستایش: نکنه تو.....
دیانا: اره عاشق ارسلان شدم ، گفتم حتما از این عشق دو سه روزی یاست که فراموش میشه
دیانا: رفتم سر کلاس بچه ها پرسیدن ازم گفتن دیانا خوبی حالت خوبه
رضا: محراب تو رو خدا یه زنگ ب ارسلان بزن
محراب: باشه تصویری زنگ می زنم بهش
محراب: دیدی جواب نداد
رضا: عه زنگ زد
رضا:
عه سلام ارسلان خوبی
محراب: سلامممم داداش خوبی
ارسلان: سلام خوبین بچه ها چه خبر؟ بچه های کلاس خوبن
محراب : همه خوبیم ولی دیانا حالش بد شد
ارسلان: .....


°• برای ادامه ی پارت پیج مارو فالو کنید •° 🫀🔗
و منتظر پارت بعدی باشینن:)