★یاقوت های آبی 4★
ناشناس:خفه...برو توی ماشین هر*زه
نیکولای:ولی من نمیرمممم!
نیکولای:بعد این حرفم یه پارچه گذاشتن
روی دهنم و بعد سیاهی...
.
.
.
.
<ویو فئودور>
فئودور:اهه...بعد اون روز که توی بار دیدمش
عاشقش شدم...و این یعنی وضعیت خطر....ممکن بود
دشمنام ازش به عنوان گروگان استفاده کنن..
امروز شرط بندی داشتم...هوففف...خودم نمیرم...
سیگما رو میفرستم...امیدوارم برنده شم..البته برنده میشم...
هوشی که من دارم قطعا برنده میشه...البته خوبه که به سیگما یاد
دادم چطور تقلب کنه و برنده شه....وگرنه الان نصف شرطا رو باخته بودم
توی افکارم بودم که گوشی زنگ خورد...سیگما بود..
*مکالمه*
سیگما:سلام رئیس
فئودور:بردی؟
سیگما:بله قربان...
فئودور:خب چی گیر ما میاد؟
سیگما:اون یارو که باهاش شرط
بستم سر پسرش قمار کرد..عکس پسرش و براتون میفرستم...
فئودور:پسرش؟...چه بی لیاقت...
بگذریم اگه از پسره خوشم نیومد هم پدرش و هم پسرش و
میکشی!...اوکی؟
سیگما:چشم رئیس!
فئودور:خدافظ
سیگما:خدافظ
*پایان مکالمه*
فئودور:هوم...بزار ببینم چه شکلیه؟
عههههه...این همونه که توی بار دیدمش
سریع به سیگما پیام دادم که پسره رو بیاره
و پدر پسره رو بکشه...عجب شانسی دارم
ولی نباید گیر من میوفتادی پسر کوچولو
تقریبا ۲ ساعت بعد بادیگاردا اومدن و خبر دادن پسره
رو آوردن...رفتم و...
نیکولای:ولی من نمیرمممم!
نیکولای:بعد این حرفم یه پارچه گذاشتن
روی دهنم و بعد سیاهی...
.
.
.
.
<ویو فئودور>
فئودور:اهه...بعد اون روز که توی بار دیدمش
عاشقش شدم...و این یعنی وضعیت خطر....ممکن بود
دشمنام ازش به عنوان گروگان استفاده کنن..
امروز شرط بندی داشتم...هوففف...خودم نمیرم...
سیگما رو میفرستم...امیدوارم برنده شم..البته برنده میشم...
هوشی که من دارم قطعا برنده میشه...البته خوبه که به سیگما یاد
دادم چطور تقلب کنه و برنده شه....وگرنه الان نصف شرطا رو باخته بودم
توی افکارم بودم که گوشی زنگ خورد...سیگما بود..
*مکالمه*
سیگما:سلام رئیس
فئودور:بردی؟
سیگما:بله قربان...
فئودور:خب چی گیر ما میاد؟
سیگما:اون یارو که باهاش شرط
بستم سر پسرش قمار کرد..عکس پسرش و براتون میفرستم...
فئودور:پسرش؟...چه بی لیاقت...
بگذریم اگه از پسره خوشم نیومد هم پدرش و هم پسرش و
میکشی!...اوکی؟
سیگما:چشم رئیس!
فئودور:خدافظ
سیگما:خدافظ
*پایان مکالمه*
فئودور:هوم...بزار ببینم چه شکلیه؟
عههههه...این همونه که توی بار دیدمش
سریع به سیگما پیام دادم که پسره رو بیاره
و پدر پسره رو بکشه...عجب شانسی دارم
ولی نباید گیر من میوفتادی پسر کوچولو
تقریبا ۲ ساعت بعد بادیگاردا اومدن و خبر دادن پسره
رو آوردن...رفتم و...
۸۶۷
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.