part💎³
bloody diamond
کوک: شنیدم یه خواهر داری
جانی: چی.....نه خواهش میکنم
کوک: فک کنم تو همون دانشگاهی درس میخونه که برادر من هست
جانی: من پولتو میدم ولی اونو ازم نگیر
کوک: خب اون پیش من میمونه تا پولمو بهم بدی ، به عنوان ضمانت
راوی: کوک از سر میز پاشد که بره ، نصف راهو رفته بود که همونجا وایساد و بدون اینکه برگرده سمت جانی گفت
کوک: بهت وقت میدم که بری پیشش و همه چی رو براش تعریف کنی ، چون اون امروز میاد پیش من.
راوی: جانی حالش اصن خوب نبود ، چون نمیخواست خواهرش پیش یه خلاف کار باشه ، ۱ میلیارد دلار واقعا پول زیادی بود و تا اون موقه که جانی بخواد همه این پولو بده مدت زیادی میگذره ، و قطعا ا/تم مدت زیادی باید اونجا باشه. این فکرا بد جوری ذهنشو درگیر کرده بود
ا/ت ویو: کلاسم تموم شد و با سوزی داشتیم برمیگشتیم خونه. طِبقِ معمول تو راه داشتیم صحبت میکردیم.
سوزی: راستی شنیدی که یونگ رفته
ا/ت: کجا رفته
سوزی: از دانشگاه رفته ، فک کنم اونجور که بچه ها میگن رفته آمریکا ، تو یکی از دانشگاه های اونجا درس میخونه
ا/ت: خب خدارو شکر حداقل از شرش خلاص شدیم😅
ا/ت ویو: بالاخره بعد چند دقیقه رسیدیم خونه ، از دور دیدم که جانی نشسته جلوی در خونه و سرشو با دستاش گرفته ، انگاری که منتظره منه.
سریع رفتم سمتش ، وقتی رسیدیم بهش سوزی گفت:
سوزی: خب من میرم خونه اگه کاری نداری🙂
ا/ت: باشه برو
راوی: سوزی رفت و جانی و ا/ت تنها شدن
ا/ت:چه بی خبر اومدی ، پاشو بریم بالا
ا/ت ویو: جانی سرشو آورد بالا و دیدم که چشماش قرمزه مثل اینکه گریه کرده ، یهو تَه دلم خالی شد و گفتم
ا/ت: اتفاقی افتاده؟
جانی: منو ببخش من نمیخواستم ، من نفهمیدم چیشد ، قول میدم پَسِت میگیرم.[باگریه]
ا/ت: خب بهم بگو چیشده ، داری نگرانم میکنی.
راوی: جانی همه چیرو برای ا/ت تعریف کرد.
جانی: بهت قول میدم که پَسِت میگیرم ، قول میدم.[ با گریه ]
راوی: ا/ت ترسیده بود و هیچی نمیگفت ، همون لحظه جانی دستای ا/تو گرفت و گفت
جانی: چرا دستات انقدر سردَن
راوی: همون لحظه جانی ا/تو بغل کرد و رفت تو خونه.
از اونجا که اسم سوزی رو نمیدونست گفت:
جانی: میشه یه لیوان آب بدین
راوی: سوزی یه لیوان آب اورد و داد به ا/ت.
کوک قرار بود که ساعت ۵ بیاد و ا/تو ببره. ساعت دقیقه به دقیقه میگذشت و به ۵ نزدیک تر میشد.
سکوت همه جای خونه رو فرا گرفته بود که با صدای زنگ در این سکوت شکسته شد.
با صدای زنگ یه لرزه به تن ا/ت افتاد
جانی: نترس ، باشه بهت قول میدم کسی بهت آسیبی نزنه.
و رفت تا درو باز کنه. رسید جلوی در و ، درو باز کرد . یه مرد جلوی در بود و گفت:.....
•ادامه دارد•
▪︎الماس خونین▪︎
کوک: شنیدم یه خواهر داری
جانی: چی.....نه خواهش میکنم
کوک: فک کنم تو همون دانشگاهی درس میخونه که برادر من هست
جانی: من پولتو میدم ولی اونو ازم نگیر
کوک: خب اون پیش من میمونه تا پولمو بهم بدی ، به عنوان ضمانت
راوی: کوک از سر میز پاشد که بره ، نصف راهو رفته بود که همونجا وایساد و بدون اینکه برگرده سمت جانی گفت
کوک: بهت وقت میدم که بری پیشش و همه چی رو براش تعریف کنی ، چون اون امروز میاد پیش من.
راوی: جانی حالش اصن خوب نبود ، چون نمیخواست خواهرش پیش یه خلاف کار باشه ، ۱ میلیارد دلار واقعا پول زیادی بود و تا اون موقه که جانی بخواد همه این پولو بده مدت زیادی میگذره ، و قطعا ا/تم مدت زیادی باید اونجا باشه. این فکرا بد جوری ذهنشو درگیر کرده بود
ا/ت ویو: کلاسم تموم شد و با سوزی داشتیم برمیگشتیم خونه. طِبقِ معمول تو راه داشتیم صحبت میکردیم.
سوزی: راستی شنیدی که یونگ رفته
ا/ت: کجا رفته
سوزی: از دانشگاه رفته ، فک کنم اونجور که بچه ها میگن رفته آمریکا ، تو یکی از دانشگاه های اونجا درس میخونه
ا/ت: خب خدارو شکر حداقل از شرش خلاص شدیم😅
ا/ت ویو: بالاخره بعد چند دقیقه رسیدیم خونه ، از دور دیدم که جانی نشسته جلوی در خونه و سرشو با دستاش گرفته ، انگاری که منتظره منه.
سریع رفتم سمتش ، وقتی رسیدیم بهش سوزی گفت:
سوزی: خب من میرم خونه اگه کاری نداری🙂
ا/ت: باشه برو
راوی: سوزی رفت و جانی و ا/ت تنها شدن
ا/ت:چه بی خبر اومدی ، پاشو بریم بالا
ا/ت ویو: جانی سرشو آورد بالا و دیدم که چشماش قرمزه مثل اینکه گریه کرده ، یهو تَه دلم خالی شد و گفتم
ا/ت: اتفاقی افتاده؟
جانی: منو ببخش من نمیخواستم ، من نفهمیدم چیشد ، قول میدم پَسِت میگیرم.[باگریه]
ا/ت: خب بهم بگو چیشده ، داری نگرانم میکنی.
راوی: جانی همه چیرو برای ا/ت تعریف کرد.
جانی: بهت قول میدم که پَسِت میگیرم ، قول میدم.[ با گریه ]
راوی: ا/ت ترسیده بود و هیچی نمیگفت ، همون لحظه جانی دستای ا/تو گرفت و گفت
جانی: چرا دستات انقدر سردَن
راوی: همون لحظه جانی ا/تو بغل کرد و رفت تو خونه.
از اونجا که اسم سوزی رو نمیدونست گفت:
جانی: میشه یه لیوان آب بدین
راوی: سوزی یه لیوان آب اورد و داد به ا/ت.
کوک قرار بود که ساعت ۵ بیاد و ا/تو ببره. ساعت دقیقه به دقیقه میگذشت و به ۵ نزدیک تر میشد.
سکوت همه جای خونه رو فرا گرفته بود که با صدای زنگ در این سکوت شکسته شد.
با صدای زنگ یه لرزه به تن ا/ت افتاد
جانی: نترس ، باشه بهت قول میدم کسی بهت آسیبی نزنه.
و رفت تا درو باز کنه. رسید جلوی در و ، درو باز کرد . یه مرد جلوی در بود و گفت:.....
•ادامه دارد•
▪︎الماس خونین▪︎
۴۸.۹k
۲۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.