عشق من5
عشق من!
پارت⁵
________________________________________________
دستمو گرفتو محکم کوبوندم به دیوار که صدای اخم در اومد
چشمامو باز کردم و سریع لباشو گذاشت رو لبامو با تمام وجودش لبامو مک میزد جوری که خون میومد...
ازم جدا شد و در گوشم زمزمه کرد:
ج.ک: تو اول و اخر مال منی!
از شدت تعجب مونده بودم فقط نگاهش میکردم و اونم دستمو گرفت و بردم رو تخت و از پشت بغلم کرد
ا.ت:چ..چیکار میکنی
ج.ک: دوست دارم امشب پیشم بخوابی مشکلیه؟؟
ا.ت: ولی...
نذاشت حرفمو تموم کنم منو محکم تر بغل کرد جوری که چشمام گرم شده بود...
واقعا یه حسی بهش داشتم...قلبم یه جوری تند میزد که انگار داشت از سینه ام میومد بیرون
بعدازچند دقیقه خوابم برد...
(صبح)
صبح بود و من چشمامو اروم اروم باز کردم که دیدم ارباب بدون پیرهن پیشم خوابیدههه
مشکل اینجاس که بغلش کرده بودم
دلم میخواست همینجوری بغلش بمونم
نگاهش میکردم که چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد و یه لبخندی زد و..
ج.ک:بیداری شدی کیوتم؟
ا.ت: چییییی؟(داد)
هولش دادم که از روتخت افتاد پایین و منم سریع از اتاقش اومدم بیرون و رفتم اتاق خودم و یه دوش ۱۰ مینی گرفتم و اومدم بیرون
اومدم جلو آیینه که دیدم لبم کبوده....
ا.ت: یااااا گندش بزنممم اخه مجبور بودی گاز بگیریی(داد)
با کلی بدبختی کرم پودر زدم تا معلوم نشه..موهامو خشک کردمو و یه لباس خوشگل پوشیدم و رفتم پایین
ا.ت: سلام اجوما
ا.ج: اییی دختر معلومه کجاییی از دیشبه که غیبت زده تو اتاقتم نبودی
ا.ت: چ..چیی؟ ن...نه بابا من ا..اتاقم بودم
ا.ج: دختر انقدر دروغ نگو من دیدم ارباب تورو با خودش برد اتاقش
ا.ت: چیییی؟(داد) نه اجوماا خب یعنی اره ولی بعدش رفتم اتاقم دیگه حالا ولش کن چرا انقدر استرس داری
ا.ج: دختر باید بری عمارتو تمیز کنی چون یه مهمون با شکوه قراره بیاد...
ا.ت: کی؟؟
ا.ج: پارک جونگ وو...اون یه مرد ثروتمند و خشنه
اما قلبش مهربونه
ا.ت: اا.ااها
من رفتم با کلی بدبختی کل عمارتو تمیز کردم و میز رو چیدم بعدشم صدای در اومد(در ورودی)
رفتم در رو باز کردم که یه پسره ی خوشگل بود به نظر میومد جونگ وو باشه
ا.ت: ااا سلام آقای جونگگ وو خوش اومدین
بفرمائید از این طرف
(علامت جونگ وو: ج.و)
ج.و: مرسی عزیزم
کپ کرده بودم و همینجوری به هم نگاه میکردیم
چرا گفت عزیزم؟؟ واییی ا.ت این دلیل خاصی نداره که
همراهیش کردم و بعدشم رفتم بالا تا اربابو صدا کنم
(عمارت ۳ طبقه اس ۱پذیرایی۲اتاق ا.ت و اجوما۳اتاق جونگکوک و اتاق کار و کتابخونه)
در زدم...
ا.ت: ارباب بیام تو؟
ج.ک: بیا
رفتم تو و ...
________________________________________________
امیدوارم خوشتون بیاد:)
امروزم پارت میزارم•~•
شرط نداره
پارت⁵
________________________________________________
دستمو گرفتو محکم کوبوندم به دیوار که صدای اخم در اومد
چشمامو باز کردم و سریع لباشو گذاشت رو لبامو با تمام وجودش لبامو مک میزد جوری که خون میومد...
ازم جدا شد و در گوشم زمزمه کرد:
ج.ک: تو اول و اخر مال منی!
از شدت تعجب مونده بودم فقط نگاهش میکردم و اونم دستمو گرفت و بردم رو تخت و از پشت بغلم کرد
ا.ت:چ..چیکار میکنی
ج.ک: دوست دارم امشب پیشم بخوابی مشکلیه؟؟
ا.ت: ولی...
نذاشت حرفمو تموم کنم منو محکم تر بغل کرد جوری که چشمام گرم شده بود...
واقعا یه حسی بهش داشتم...قلبم یه جوری تند میزد که انگار داشت از سینه ام میومد بیرون
بعدازچند دقیقه خوابم برد...
(صبح)
صبح بود و من چشمامو اروم اروم باز کردم که دیدم ارباب بدون پیرهن پیشم خوابیدههه
مشکل اینجاس که بغلش کرده بودم
دلم میخواست همینجوری بغلش بمونم
نگاهش میکردم که چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد و یه لبخندی زد و..
ج.ک:بیداری شدی کیوتم؟
ا.ت: چییییی؟(داد)
هولش دادم که از روتخت افتاد پایین و منم سریع از اتاقش اومدم بیرون و رفتم اتاق خودم و یه دوش ۱۰ مینی گرفتم و اومدم بیرون
اومدم جلو آیینه که دیدم لبم کبوده....
ا.ت: یااااا گندش بزنممم اخه مجبور بودی گاز بگیریی(داد)
با کلی بدبختی کرم پودر زدم تا معلوم نشه..موهامو خشک کردمو و یه لباس خوشگل پوشیدم و رفتم پایین
ا.ت: سلام اجوما
ا.ج: اییی دختر معلومه کجاییی از دیشبه که غیبت زده تو اتاقتم نبودی
ا.ت: چ..چیی؟ ن...نه بابا من ا..اتاقم بودم
ا.ج: دختر انقدر دروغ نگو من دیدم ارباب تورو با خودش برد اتاقش
ا.ت: چیییی؟(داد) نه اجوماا خب یعنی اره ولی بعدش رفتم اتاقم دیگه حالا ولش کن چرا انقدر استرس داری
ا.ج: دختر باید بری عمارتو تمیز کنی چون یه مهمون با شکوه قراره بیاد...
ا.ت: کی؟؟
ا.ج: پارک جونگ وو...اون یه مرد ثروتمند و خشنه
اما قلبش مهربونه
ا.ت: اا.ااها
من رفتم با کلی بدبختی کل عمارتو تمیز کردم و میز رو چیدم بعدشم صدای در اومد(در ورودی)
رفتم در رو باز کردم که یه پسره ی خوشگل بود به نظر میومد جونگ وو باشه
ا.ت: ااا سلام آقای جونگگ وو خوش اومدین
بفرمائید از این طرف
(علامت جونگ وو: ج.و)
ج.و: مرسی عزیزم
کپ کرده بودم و همینجوری به هم نگاه میکردیم
چرا گفت عزیزم؟؟ واییی ا.ت این دلیل خاصی نداره که
همراهیش کردم و بعدشم رفتم بالا تا اربابو صدا کنم
(عمارت ۳ طبقه اس ۱پذیرایی۲اتاق ا.ت و اجوما۳اتاق جونگکوک و اتاق کار و کتابخونه)
در زدم...
ا.ت: ارباب بیام تو؟
ج.ک: بیا
رفتم تو و ...
________________________________________________
امیدوارم خوشتون بیاد:)
امروزم پارت میزارم•~•
شرط نداره
۶.۶k
۰۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.