ادمه سناریو💜🥺
♡ッ~
جیمینی:
*داشت با پورشه مشکی رنگش از کمپانی برمی گشت...بهت زنگ زده بود تا آماده بشین و با هم برین بیرون...امروز سالگرد ازدواجتون بود و اون کل یکی از رستوران های معروف سئول رو برای این روز مهم رزرو کرده بود...تصمیم گرفتی الان که موهات رو رنگ کردی، یه استایل گوتیک هم داشته باشی و سوپرایزش کنی...امروز بعد از رفتنش به کمپانی، پیش یکی از دوستات رفته بودی و برات موهاتو کوتاه کرده بود و حتی وقت نکرده بودی به جیمین خبر بدی...معمولا جیمین ترجیح میداد تا وقتی میخوای کاری انجام بدی، باهاش مشورت کنی و نظرش رو هم ازش بخوای، اما همیشه که قرار نیست طبق چیزی که اون میخواد همه چیز عمل بشه...بیخیال تصور کردن به ری اکشن های احتمالیش شدی و برای پایان کار میکاپت، تینت خوش رنگی رو به زدی که ناگهان با تماس جیمین و پاسخ بهش و متوجه شدن این که رسیده، به خودت اومدی و سریع کار تینت رو تموم کردی به سرعت به سمت طبقه پایین دویدی...دیدی که ماشینو پایین پارک کرده و خودش هم به ماشین تکیه داده و داره با گوشیش ور میره...این صحنه به قدری برات جذاب بود، که ناخوداگاه لبخندی روی لب هات نشست...خوشحال بودی که اونو داشتی، اونم فقط برای خودت...با دیدنت، لبخندی زد ولی ناگهان، متوجه تغییر فوق العاده جدیدت شد...معمولا طرفدار لباسای کلاسیک یا کیوت بودی و این براش عجیب بود که این دفعه تصمیم گرفتی گوتیک بپوشی...و بعد هم، موهات...عشق این بود که با موهای کوتاه ببینتت...با دیدن مدل مویی که مورد علاقه خودش هم بوده، از ذوق به سمتت دوید و بغلت کرد و چند دور توی هوا چرخوندت...یعد گذاشتن زمین و دستاشو توی موهات برد و رایحه وانیلی مست کننده موهات رو به بینیش کشید...
+چاگیا باورم نمیشه انقدر بهت میاد...واو...تو همیشه خوش سلیقه ای کیوتچه...ووی خدا موهاشو(دقیقا 🥺 طوری تصورش بنمایید🤧)
لحنش غرق در ذوق و خوشحالی بود...لبخندی بهش زدی که متقابل لبخندی تقدیمت کرد...
-حیح...دوسش داری؟...خیلی سرش حساسیت به خرج دادم...شاید یک ساعتی یونا بدبختو برای انتخاب مدل کاشتم...
لبخندش تبدیل به لبخندی شیطنت آمیز شد و با شیطنت گفت:
+اونو که آره...بی نظیره..اما...نباید تنبیهت کنم کلوچه؟...حداقل ازم اجازه میگرفتی...
خودت رو مظلوم کردی و با چشمای معصوم گفتی:
-باجه، اگه میقای بیا تنبیهم تُن...ولی تو دلت مویاد؟🥺
شروع کرد یه قلقلک دادنت که خنده ت رفت هوا...عاشق این موقع هایی بود که با تموم وجودت می خندیدی...یعد از حدود یک دقیقه، قلقلک دادنت رو تموم کرد و با چشمکی گفت:
+اینم از تنبیهت کلوچه...حالا بریم؟...
♡ッ~
ته ته:
*ساعت 8 شب بود و یکم دیر کرده بودی...میخواستی یه تنوعی توی موهات ایجاد کنی و گوشیت رو هم جا گذاشته بودی...کارت طول کشیده بود و مطمئن بودی الان کلی نگرانت شده...بعد از تموم شدن کارت و پرداخت هزینه ش، به سمت ماشینت دویدی تا هرچه سریعتر به خونه برسی...با دوستت،میا اومده بودی و قرار بود با ماشین میا برگردی..توی راه حتی یک ثانیه پیدا نمیشد که میا از دست غرغرای تو راحت بشه...بلاخره میا رسید به دم خونه تون و سعی کردی به داخل بدویی تا حداقل یک دقیقه هم که شده زودتر برسی...داشتی می دویدی که ناگهان با تهیونگی که سراسیمه وارد حیاط شده بود مواجه شدی...حالش به نظر وحشتناک میومد و انگار که حتی انرژی راه رفتن رو هم نداشت...اون 4 ساعت رو بی وقفه دنبالت گشته بود...کمی گه نزدیکت شد، تونست ببینتت و به سمتت دوید...ترسیده بغلت کرد و بینهایت ترسیده بود...فقط سعی داشتی آرومش کنی که ناگهان بغضش ترکید...نتونستی گریه ش رو تحمل کنی و تو هم بغضت گرفته بود...
+من...من امروز زودتر برگشتم و الان 4 ساعته دارم دنبالت میگردم...تلفنت رو نبرده بودی و هیچکسی ازت اطلاعی نداشت...من...من دیگه الان فقط داشتم به ساسنگا و هیترا فکر می کردم...من...
لحنش بغض دار و نگران بود...اون فقط برای تو اینطوری آسیب پذیر و نرم بود...وگرنه کیم تهیونگ و گریه؟...خنده داره!
خواستی چیزی بگی تا آرومش کنی، که ناگهان متوجه چیزی شد...وقنی خواسته بود دستشو لای موهای بافته شده ت ببره، نتونست موهای بلندت که تا جای زانو هات میومد رو حس کنه...لجظه ای ازت جدا شد و با تعجب بهت نگاه کرد... لبخندی زدی و خواستی جمعش کنی
-عاممم...این...یعنی...راستش...به خاطر این رفته بودم بیرون...خوشگله؟...
+معلومه که خوشگله...ولی کاش بهم میگفتی...نمیخوردمت که...(ای لعنت بر اون مایند درتیت😑)
صداش آروم شده بود اما دوباره غرغرای خرسی عسلیت شروع شده بود...تو هم دستش رو گرفتی و به سمت در ساختمون خونه تون حرکت کردی با لحن غرغر مانندی گفتی:
-این خرسی عسلیو ببین...بیا بریم داخل به جای این غرغرا😑
یعنی.....کامنت و لایک نبینم فقطططط🔪🔪🔪🔪
مال کوکی خوش یه تکپارتیه ماشالله
جیمینی:
*داشت با پورشه مشکی رنگش از کمپانی برمی گشت...بهت زنگ زده بود تا آماده بشین و با هم برین بیرون...امروز سالگرد ازدواجتون بود و اون کل یکی از رستوران های معروف سئول رو برای این روز مهم رزرو کرده بود...تصمیم گرفتی الان که موهات رو رنگ کردی، یه استایل گوتیک هم داشته باشی و سوپرایزش کنی...امروز بعد از رفتنش به کمپانی، پیش یکی از دوستات رفته بودی و برات موهاتو کوتاه کرده بود و حتی وقت نکرده بودی به جیمین خبر بدی...معمولا جیمین ترجیح میداد تا وقتی میخوای کاری انجام بدی، باهاش مشورت کنی و نظرش رو هم ازش بخوای، اما همیشه که قرار نیست طبق چیزی که اون میخواد همه چیز عمل بشه...بیخیال تصور کردن به ری اکشن های احتمالیش شدی و برای پایان کار میکاپت، تینت خوش رنگی رو به زدی که ناگهان با تماس جیمین و پاسخ بهش و متوجه شدن این که رسیده، به خودت اومدی و سریع کار تینت رو تموم کردی به سرعت به سمت طبقه پایین دویدی...دیدی که ماشینو پایین پارک کرده و خودش هم به ماشین تکیه داده و داره با گوشیش ور میره...این صحنه به قدری برات جذاب بود، که ناخوداگاه لبخندی روی لب هات نشست...خوشحال بودی که اونو داشتی، اونم فقط برای خودت...با دیدنت، لبخندی زد ولی ناگهان، متوجه تغییر فوق العاده جدیدت شد...معمولا طرفدار لباسای کلاسیک یا کیوت بودی و این براش عجیب بود که این دفعه تصمیم گرفتی گوتیک بپوشی...و بعد هم، موهات...عشق این بود که با موهای کوتاه ببینتت...با دیدن مدل مویی که مورد علاقه خودش هم بوده، از ذوق به سمتت دوید و بغلت کرد و چند دور توی هوا چرخوندت...یعد گذاشتن زمین و دستاشو توی موهات برد و رایحه وانیلی مست کننده موهات رو به بینیش کشید...
+چاگیا باورم نمیشه انقدر بهت میاد...واو...تو همیشه خوش سلیقه ای کیوتچه...ووی خدا موهاشو(دقیقا 🥺 طوری تصورش بنمایید🤧)
لحنش غرق در ذوق و خوشحالی بود...لبخندی بهش زدی که متقابل لبخندی تقدیمت کرد...
-حیح...دوسش داری؟...خیلی سرش حساسیت به خرج دادم...شاید یک ساعتی یونا بدبختو برای انتخاب مدل کاشتم...
لبخندش تبدیل به لبخندی شیطنت آمیز شد و با شیطنت گفت:
+اونو که آره...بی نظیره..اما...نباید تنبیهت کنم کلوچه؟...حداقل ازم اجازه میگرفتی...
خودت رو مظلوم کردی و با چشمای معصوم گفتی:
-باجه، اگه میقای بیا تنبیهم تُن...ولی تو دلت مویاد؟🥺
شروع کرد یه قلقلک دادنت که خنده ت رفت هوا...عاشق این موقع هایی بود که با تموم وجودت می خندیدی...یعد از حدود یک دقیقه، قلقلک دادنت رو تموم کرد و با چشمکی گفت:
+اینم از تنبیهت کلوچه...حالا بریم؟...
♡ッ~
ته ته:
*ساعت 8 شب بود و یکم دیر کرده بودی...میخواستی یه تنوعی توی موهات ایجاد کنی و گوشیت رو هم جا گذاشته بودی...کارت طول کشیده بود و مطمئن بودی الان کلی نگرانت شده...بعد از تموم شدن کارت و پرداخت هزینه ش، به سمت ماشینت دویدی تا هرچه سریعتر به خونه برسی...با دوستت،میا اومده بودی و قرار بود با ماشین میا برگردی..توی راه حتی یک ثانیه پیدا نمیشد که میا از دست غرغرای تو راحت بشه...بلاخره میا رسید به دم خونه تون و سعی کردی به داخل بدویی تا حداقل یک دقیقه هم که شده زودتر برسی...داشتی می دویدی که ناگهان با تهیونگی که سراسیمه وارد حیاط شده بود مواجه شدی...حالش به نظر وحشتناک میومد و انگار که حتی انرژی راه رفتن رو هم نداشت...اون 4 ساعت رو بی وقفه دنبالت گشته بود...کمی گه نزدیکت شد، تونست ببینتت و به سمتت دوید...ترسیده بغلت کرد و بینهایت ترسیده بود...فقط سعی داشتی آرومش کنی که ناگهان بغضش ترکید...نتونستی گریه ش رو تحمل کنی و تو هم بغضت گرفته بود...
+من...من امروز زودتر برگشتم و الان 4 ساعته دارم دنبالت میگردم...تلفنت رو نبرده بودی و هیچکسی ازت اطلاعی نداشت...من...من دیگه الان فقط داشتم به ساسنگا و هیترا فکر می کردم...من...
لحنش بغض دار و نگران بود...اون فقط برای تو اینطوری آسیب پذیر و نرم بود...وگرنه کیم تهیونگ و گریه؟...خنده داره!
خواستی چیزی بگی تا آرومش کنی، که ناگهان متوجه چیزی شد...وقنی خواسته بود دستشو لای موهای بافته شده ت ببره، نتونست موهای بلندت که تا جای زانو هات میومد رو حس کنه...لجظه ای ازت جدا شد و با تعجب بهت نگاه کرد... لبخندی زدی و خواستی جمعش کنی
-عاممم...این...یعنی...راستش...به خاطر این رفته بودم بیرون...خوشگله؟...
+معلومه که خوشگله...ولی کاش بهم میگفتی...نمیخوردمت که...(ای لعنت بر اون مایند درتیت😑)
صداش آروم شده بود اما دوباره غرغرای خرسی عسلیت شروع شده بود...تو هم دستش رو گرفتی و به سمت در ساختمون خونه تون حرکت کردی با لحن غرغر مانندی گفتی:
-این خرسی عسلیو ببین...بیا بریم داخل به جای این غرغرا😑
یعنی.....کامنت و لایک نبینم فقطططط🔪🔪🔪🔪
مال کوکی خوش یه تکپارتیه ماشالله
۱۲.۵k
۰۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.