گس لایتر/پارت112
یون ها یه صندلی بیار!
صدای نابی مثل پتکی به روح خسته ی یون ها ضربه زد... و اونو به خودش آورد... برای پدرش یه صندلی برداشت و به سمت داجونگ برد... زیر بازوشو گرفت و کمکش کردن تا بشینه...
داجونگ هنوز از درد ناگهانی ای که حس کرده بود احساس انقباض میکرد...روی سینشو ماساژ میداد...
نابی دستشو روی شونه ی داجونگ گذاشت... آروم و با صدای بریده ای پرسید:
داجونگا؟
خوبی؟
سرشو تکون داد... نفس عمیقی کشید... کم کم داشت به حالت نرمال برمیگشت...
دستشو از روی قلبش برداشت و به جیبش برد... از جیب کتش گوشیشو بیرون آورد...
صفحشو باز کرد... و روی شماره ی هیونو رفت...
یون ها و نابی که سر پا ایستاده بودن به صفحه ی گوشی داجونگ مسلط بودن... یون ها وقتی چشمش به اسم هیونو افتاد با صدایی لبریز از خشم و نفرت پرسید:
آبا!!!
میخوای چیکار کنی؟!!
داجونگ لحظه ای درنگ کرد و جواب داد:
مگه نمیخواستی وسایلشو بهش بدی؟!
یون ها که متوجه منظور پدر شده بود...روی زانوهاش پایین اومد و نشست...تا صورت پدر رو ببینه...
با چشمایی که ازش شراره های انتقام میبارید به داجونگ چشم دوخت:
اون مستحق بیشتر از ایناس!
همه باید بدونن!!!!
نه فقط ما سه تا!
داجونگ همونطور که به یون ها خیره بود لحظاتی به فکر فرو رفت...
از اینکه هیونو از اعتمادشون سواستفاده کرده بود و اینطور فریبشون داده بود همزمان احساس خشم، حقارت، تنفر و غم داشت...
با نگاه کردن به یون ها سوختنش رو میدید... به خوبی میدونست که یون ها تلاش میکنه تا از خودش ضعف نشون نده...
از طرفی برای نابی ناراحت بود...هنوزم بعد از سالهای سال زندگی مشترک نمیتونست رنج اونو ببینه...
دستاشو روی زانوهاش گذاشت و به آرومی از جاش بلند شد... یون ها هم از روی زمین پاشد... داجونگ رو به یون ها کرد:
دنبالم بیا...
صدای نابی مثل پتکی به روح خسته ی یون ها ضربه زد... و اونو به خودش آورد... برای پدرش یه صندلی برداشت و به سمت داجونگ برد... زیر بازوشو گرفت و کمکش کردن تا بشینه...
داجونگ هنوز از درد ناگهانی ای که حس کرده بود احساس انقباض میکرد...روی سینشو ماساژ میداد...
نابی دستشو روی شونه ی داجونگ گذاشت... آروم و با صدای بریده ای پرسید:
داجونگا؟
خوبی؟
سرشو تکون داد... نفس عمیقی کشید... کم کم داشت به حالت نرمال برمیگشت...
دستشو از روی قلبش برداشت و به جیبش برد... از جیب کتش گوشیشو بیرون آورد...
صفحشو باز کرد... و روی شماره ی هیونو رفت...
یون ها و نابی که سر پا ایستاده بودن به صفحه ی گوشی داجونگ مسلط بودن... یون ها وقتی چشمش به اسم هیونو افتاد با صدایی لبریز از خشم و نفرت پرسید:
آبا!!!
میخوای چیکار کنی؟!!
داجونگ لحظه ای درنگ کرد و جواب داد:
مگه نمیخواستی وسایلشو بهش بدی؟!
یون ها که متوجه منظور پدر شده بود...روی زانوهاش پایین اومد و نشست...تا صورت پدر رو ببینه...
با چشمایی که ازش شراره های انتقام میبارید به داجونگ چشم دوخت:
اون مستحق بیشتر از ایناس!
همه باید بدونن!!!!
نه فقط ما سه تا!
داجونگ همونطور که به یون ها خیره بود لحظاتی به فکر فرو رفت...
از اینکه هیونو از اعتمادشون سواستفاده کرده بود و اینطور فریبشون داده بود همزمان احساس خشم، حقارت، تنفر و غم داشت...
با نگاه کردن به یون ها سوختنش رو میدید... به خوبی میدونست که یون ها تلاش میکنه تا از خودش ضعف نشون نده...
از طرفی برای نابی ناراحت بود...هنوزم بعد از سالهای سال زندگی مشترک نمیتونست رنج اونو ببینه...
دستاشو روی زانوهاش گذاشت و به آرومی از جاش بلند شد... یون ها هم از روی زمین پاشد... داجونگ رو به یون ها کرد:
دنبالم بیا...
۱۳.۵k
۰۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.