(وقتی مافیاست... pاخر)
تصمیم گرفتی
تو ماشین بخوابی.
صندلی های ماشین به سمت عقب خم شده بود و تو به خودت پیچیده بودی تا گرم شی. ولی چیزی که اذیتت میکرد هوا سرد نبود بلکه صداهایی که از بیرون میومد تورو میترسوند و به خودت میگفتی که شاید فقط صدای باده تا از ترست کم بشه.
«ازت میخوام درو باز کنی تا پنجررو نشکوندم»
نگاهتو به اون سمت دادی و با مردی با ماسک سیاه روبرو شدی که بهت زل زده بود.
الان تنهای تنها بودی نه بادیگاردی نه وسایلی برای دفاع خودت نه چانی که مراقبت باشه.
«ل.لطفا هیچی ندارم»
درحالی که به اطراف نگاه میکنی تا وسایلی برای دفاع از خودت پیدا کنی میگی.
«ماشینو که داری»
«واسه من نیست واسه دوست پسرمه»
امیدوار بودی با این حرفت دست از سرت برداره.
«کجاست؟ نباید دختر به این خشگلی رو تنها بزاره»
با این حرفش لرزی به تنت افتاد.
«دقیقا همینجاست»
صدای یکی دیگرو شنیدی. مرد ماسک دار با شنیدن صدای چان فرار کرد و دور شد.
چان درو باز کرد و خودتو انداختی بغلش.
«چی با خودت فکر میکردی؟ »
«فقط به یکم تنهایی نیاز داشتم»
«تو خونه میتونی تنها باشی جایی که امنه. هیچوقت تو کوچه نخواب. »
درحالی که موهاتو نوازش میکرد گفت و تو فقط میخواستی امروز تموم بشه.
«منو ببر خونه. »
به سمت ماشین رفتین و نشستین چان بهت خیره شده بود.
«بابت امروز متاسفم. »
بهش نگاه کردی و بهش نزدیک شدی.
«بیا امروزو فراموش کنیم. دوستت دارم. »
و لباتو رو لباش فشار دادی......
تو ماشین بخوابی.
صندلی های ماشین به سمت عقب خم شده بود و تو به خودت پیچیده بودی تا گرم شی. ولی چیزی که اذیتت میکرد هوا سرد نبود بلکه صداهایی که از بیرون میومد تورو میترسوند و به خودت میگفتی که شاید فقط صدای باده تا از ترست کم بشه.
«ازت میخوام درو باز کنی تا پنجررو نشکوندم»
نگاهتو به اون سمت دادی و با مردی با ماسک سیاه روبرو شدی که بهت زل زده بود.
الان تنهای تنها بودی نه بادیگاردی نه وسایلی برای دفاع خودت نه چانی که مراقبت باشه.
«ل.لطفا هیچی ندارم»
درحالی که به اطراف نگاه میکنی تا وسایلی برای دفاع از خودت پیدا کنی میگی.
«ماشینو که داری»
«واسه من نیست واسه دوست پسرمه»
امیدوار بودی با این حرفت دست از سرت برداره.
«کجاست؟ نباید دختر به این خشگلی رو تنها بزاره»
با این حرفش لرزی به تنت افتاد.
«دقیقا همینجاست»
صدای یکی دیگرو شنیدی. مرد ماسک دار با شنیدن صدای چان فرار کرد و دور شد.
چان درو باز کرد و خودتو انداختی بغلش.
«چی با خودت فکر میکردی؟ »
«فقط به یکم تنهایی نیاز داشتم»
«تو خونه میتونی تنها باشی جایی که امنه. هیچوقت تو کوچه نخواب. »
درحالی که موهاتو نوازش میکرد گفت و تو فقط میخواستی امروز تموم بشه.
«منو ببر خونه. »
به سمت ماشین رفتین و نشستین چان بهت خیره شده بود.
«بابت امروز متاسفم. »
بهش نگاه کردی و بهش نزدیک شدی.
«بیا امروزو فراموش کنیم. دوستت دارم. »
و لباتو رو لباش فشار دادی......
۱۱.۹k
۲۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.