۲پارتی کوک پارت۱🌚
مسواکمو سر جاش برگردوندم و به سمت اتاق رفتم
کوک به تاج تخت تکیه داده بود و لبتاپ روی پاهاش بود
به سمتش رفتم و بغلش کردم و نگاهی به صفحه لبتاپش انداختم
صفحه ی لبتاپو خاموش کرد و لبتاپو روی پا تختی گذاشت و دراز کشید و بغلم کرد
بوسه ای به موهام زد و محکم تر بغلم کرد
روکا:شب بخیر
کوک:شب بخیر عزیزم
.
.
مربا رو از یخچال بیرون اوردم و توی کاسه ریختم و کاسه رو روی میز گذاشتم که کوک با لباس خوابش در حالی که چشماشو میمالوند از طبقه ی بالا اومد پایین
روکا:صبحت بخیر
کوک:صیح بخیر
روکا:برو دست صورتتو بشور لباستم عوض کن بیا صبحونه
کوک در حالی که به زور سعی میکرد چشاشث باز نگه داره نگاهی بهم انداخت
کوک:انتظار بیجا نداشته باش
روکا:پس صبحونه بخور خوابت بپره
کوک:باشه
شروع کرد به خوردن صبحونه
الان بهترین موقعیت بود
روکا:کوکی
کوک:هوم؟
روکا:امروز باهم بریم خرید؟
کوک:خرید واسه چی
روکا:ناسلامتی چند روز دیگه عروسی خواهرمه و من هنوز لباس نخریدم
کوک:باشه برات واریز میکنم
روکا:جونگکوک شی گفتم باهم بریم خرید
کوک:منم بیام؟
روکا:اگه میشه
کوک:امروز؟
روکا:بله
کوک:پس بزار به منیجرم خبر بدم امروز نمیرم کمپانی
روکا:اوکی
(عصر)
نگاهی به لباسا انداختم که یه لباس صورتی متالیکی طور یا یاسی توجهمو جلب کرد(عکسشو میزارم)
روکا:کوک اینو نگا
کوک:میخوای پرو کنی؟
روکا:اره
کوک:بریم داخل
وارد مغازه شدیم فروشندش یه مرد تقریبا ۳۰ساله بود
کوک:خسته نباشید....اون لباس مشکیه رو برای همسرم میارید لطفا؟
&حتما
لباسرو اورد و بهم داد و وارد اتاق پرو شدم
لباسرو پوشیدم و کوک و صدا زدم
روکا:عشقم
کوک:بچرخ
چرخی زدم و برگشتم که از پایین تا بالا اسکنم کرد
کوک:نوچ
روکا:چرا اخه
کوک:گشاده....اقا یه سایز کوچیک تر ندارید؟
&نه ولی مشکلی نیس میتونم تا فردا امادش کنم فقط باید اندازشونو بگیرم
کوک نگاه بدی به لباس کرد
روکا:کوک من دوسش دارم
کوک:روکا
روکا:تروخدا
کوک:خیلی خب اگه میشه اندازشو بگیرید
به سمتم اومد و متر و دور کمرم پیچوند و بعدشم دور سینم
سرشو کمی جلو اورد که نفساش به گردنم میخورد
کوک ادم عصبی ای نبود و گیر نمیداد ولی الان نگاه های عصبی کوک اذیتم میکرد
&میشه لطفا دستاتونو ببرید بالا
کوک:روکا....
.
.
.
.
حمایت یادتون نره🌚
کوک به تاج تخت تکیه داده بود و لبتاپ روی پاهاش بود
به سمتش رفتم و بغلش کردم و نگاهی به صفحه لبتاپش انداختم
صفحه ی لبتاپو خاموش کرد و لبتاپو روی پا تختی گذاشت و دراز کشید و بغلم کرد
بوسه ای به موهام زد و محکم تر بغلم کرد
روکا:شب بخیر
کوک:شب بخیر عزیزم
.
.
مربا رو از یخچال بیرون اوردم و توی کاسه ریختم و کاسه رو روی میز گذاشتم که کوک با لباس خوابش در حالی که چشماشو میمالوند از طبقه ی بالا اومد پایین
روکا:صبحت بخیر
کوک:صیح بخیر
روکا:برو دست صورتتو بشور لباستم عوض کن بیا صبحونه
کوک در حالی که به زور سعی میکرد چشاشث باز نگه داره نگاهی بهم انداخت
کوک:انتظار بیجا نداشته باش
روکا:پس صبحونه بخور خوابت بپره
کوک:باشه
شروع کرد به خوردن صبحونه
الان بهترین موقعیت بود
روکا:کوکی
کوک:هوم؟
روکا:امروز باهم بریم خرید؟
کوک:خرید واسه چی
روکا:ناسلامتی چند روز دیگه عروسی خواهرمه و من هنوز لباس نخریدم
کوک:باشه برات واریز میکنم
روکا:جونگکوک شی گفتم باهم بریم خرید
کوک:منم بیام؟
روکا:اگه میشه
کوک:امروز؟
روکا:بله
کوک:پس بزار به منیجرم خبر بدم امروز نمیرم کمپانی
روکا:اوکی
(عصر)
نگاهی به لباسا انداختم که یه لباس صورتی متالیکی طور یا یاسی توجهمو جلب کرد(عکسشو میزارم)
روکا:کوک اینو نگا
کوک:میخوای پرو کنی؟
روکا:اره
کوک:بریم داخل
وارد مغازه شدیم فروشندش یه مرد تقریبا ۳۰ساله بود
کوک:خسته نباشید....اون لباس مشکیه رو برای همسرم میارید لطفا؟
&حتما
لباسرو اورد و بهم داد و وارد اتاق پرو شدم
لباسرو پوشیدم و کوک و صدا زدم
روکا:عشقم
کوک:بچرخ
چرخی زدم و برگشتم که از پایین تا بالا اسکنم کرد
کوک:نوچ
روکا:چرا اخه
کوک:گشاده....اقا یه سایز کوچیک تر ندارید؟
&نه ولی مشکلی نیس میتونم تا فردا امادش کنم فقط باید اندازشونو بگیرم
کوک نگاه بدی به لباس کرد
روکا:کوک من دوسش دارم
کوک:روکا
روکا:تروخدا
کوک:خیلی خب اگه میشه اندازشو بگیرید
به سمتم اومد و متر و دور کمرم پیچوند و بعدشم دور سینم
سرشو کمی جلو اورد که نفساش به گردنم میخورد
کوک ادم عصبی ای نبود و گیر نمیداد ولی الان نگاه های عصبی کوک اذیتم میکرد
&میشه لطفا دستاتونو ببرید بالا
کوک:روکا....
.
.
.
.
حمایت یادتون نره🌚
۱۲.۵k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.