p1 زندگی سیاه سفید من...
چند روزیه که با استرس میگذرونم، اما با سکوت هیچ حرفی داخل خونه ی ما نیست و همه انگار افسرده شده بودن. یادم رفت خودمو معرفی کنم من هانا هستم و ۱۹ سالم هست، مامان و بابای من با هم مشکل دارن و نمیخوان کوتاه بیان. من تک فرزندم و خواهر یا برادری هم ندارم که باهاش دردودل کنم.
روی تختم دراز کشیده بودم و با گوشی ام ور میرفتم که یهو داد مامان از داخل آشپزخونه بلند شد که با بابا در حال جروبحث بودن من نمیتونستم دخالت کنم چون میگفتن که به تو چه دختر برو داخل اتاقت صدای شکستن وسایل کم کم بلند شد و من همونجوری داخل اتاق دراز کشیده بودم و بعد صدای در امد به این معنی بود که بابا رفته بود بیرون بعد از چنددقیقه صدای جمع کردن شیشه ها روی زمین می امد من درو باز کردم و به مامان کمک کردم.
یک هفته از این ماجرا میگذره.
و روز دادگاه مامان و بابا امده و من هم باید اونجا باشم دستام هم میلرزید هم خیس از عرق بود یعنی چی میشه؟ من باید با کدومشون برم؟ یهو صدای در اتاق امد و مامان وارد اتاق شد نشست کنارم روی تخت و بهم گفت: دخترم تو باید با بابات بری چون من نمیتونم از تو مراقبت کنم بهترین تصمیم همینه.
من چون نمیتونستم بهش بگم نه و دلم نمیامد دلشو بشکنم بهش گفتم: چشم مامان ناراحت نباش.
یه سری به نشونه باشه تکون داد و از اتاق رفت. یک ساعت بعد همراه با مامان سوار ماشین شدم و حرکت به سوی دادگاه شروع شد.
رسیدیم و بابا هم اونجا بود همه سر جای خودشون نشسته بودن. حرفای مسخره قاضی شروع شد بعد از من پرسید که با کدومشون دلم میخواد برم. من جواب دادم....
ادامه دارد...
خوشتون امد بگین ادامه پارتو بزارم 🙂🎈
روی تختم دراز کشیده بودم و با گوشی ام ور میرفتم که یهو داد مامان از داخل آشپزخونه بلند شد که با بابا در حال جروبحث بودن من نمیتونستم دخالت کنم چون میگفتن که به تو چه دختر برو داخل اتاقت صدای شکستن وسایل کم کم بلند شد و من همونجوری داخل اتاق دراز کشیده بودم و بعد صدای در امد به این معنی بود که بابا رفته بود بیرون بعد از چنددقیقه صدای جمع کردن شیشه ها روی زمین می امد من درو باز کردم و به مامان کمک کردم.
یک هفته از این ماجرا میگذره.
و روز دادگاه مامان و بابا امده و من هم باید اونجا باشم دستام هم میلرزید هم خیس از عرق بود یعنی چی میشه؟ من باید با کدومشون برم؟ یهو صدای در اتاق امد و مامان وارد اتاق شد نشست کنارم روی تخت و بهم گفت: دخترم تو باید با بابات بری چون من نمیتونم از تو مراقبت کنم بهترین تصمیم همینه.
من چون نمیتونستم بهش بگم نه و دلم نمیامد دلشو بشکنم بهش گفتم: چشم مامان ناراحت نباش.
یه سری به نشونه باشه تکون داد و از اتاق رفت. یک ساعت بعد همراه با مامان سوار ماشین شدم و حرکت به سوی دادگاه شروع شد.
رسیدیم و بابا هم اونجا بود همه سر جای خودشون نشسته بودن. حرفای مسخره قاضی شروع شد بعد از من پرسید که با کدومشون دلم میخواد برم. من جواب دادم....
ادامه دارد...
خوشتون امد بگین ادامه پارتو بزارم 🙂🎈
۶.۱k
۲۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.