گل رز♔
گل رز♔
#پارت34
از زبان دازای]
_وارث ـه الهه...،
*منم!
با حرفی که زد چشمام از تعجب گرد شد، اون... اون چی میگفت؟
وارث ـه الهه؟ نمیفهمم... اون... اون وارث الهه ـست؟!!
این همه مدت از همه پنهون کرده بود ولی برای چی؟
یه خون اشام نمیتونه وارث الهه باشه.
با تعجب گفتم: چویا اصلا خودت میفهمی داری چی میگی؟
سرشو اونور کرد ـو با تردید گفت: مـ.. من یه انـ.. انسان ـم، پدرم... پدرم با یه انسان ازدواج کرد.
گیج شده بودم یعنی چویا... یه انسانه؟
دستامو رو شونه هاش گذاشتم ـو گفتم: چویا تو مطمئنی که حالت خوبه؟
سری تکون داد ـو گفت: دارم... دارم راستشو میگم دازای، من وارث ـم.
شوکه بهش خیره شدم ـو گفتم: پس چرا این همه مدت... خودتو مخفی کردی؟
دیدشو از من گرفت ـو گفت: چون... چون اگر میفهمیدن من وارث ـم،... جنگ بپا میشد، دلم... دلم نمیخواست که جنگ بشه فقط ـو فقط دلم میخواد دنیا غرق ـه صلح باشه. ... دازای خواهش میکنم به کسی دراین باره نگو!
یعنی... یعنی در این حد بهم اعتماد داره که... که گفت وارث الهه ـست؟
اون وقت من دارم... دارم با احساسات ـش بازی میکنم.!
با صدای یه نفر رشته ی افکارم پاره شد:
_پس وارث ـه الهه تویی، ناکاهارا چویا.
با تعجب سرمو سمت ـه اون صدا چرخوندم.
با دیدن ـه پدرم شوکه شدم.
از زبان چویا]
بهش اعتماد داشتم... ولی... ولی گفتن ـش میتونست خیلی خطرناک باشه.
خیلی شوکه شده بود.
_پس وارث ـه الهه تویی، ناکاهارا چویا.
با صدای اون فرد با ترس سرمو اون صدا چرخوندم.
چشمام از تهجب گرد شد.
نزدیک تر اومد ـو خم شد ـو گفت: از اول ـم حدس زده بودم که تویی.
وحشت ـو ترس به دلم افتاد.
صاف وایساد ـو گفت: باید خیلی احمق باشی که متوجه نشی همه ی اون خوشگذرونی هایی که باهم داشتین فقط ـو فقط یه نقشه بود.
با تعجب بهش زل زدم، چی داره میگه؟
یه تار ـه ابروشو بالا داد ـو گفت: باور نمیکنی؟ میتونی از دازای بپرسی،...
*روبه دازای ادامه داد: مگنه دازای، بگو که همه ـش یه نقشه بود.
با تعجب به دازای نگاه کردم.
از جاش بلند شد ـو روشو اونور کرد.
نه دازای نمیتونه همچین کاری کنه، نه اون نمیتونه.
به دازای زل زدم ـو لبامو برای گفتن ـه حرفی باز ـو بسته کردم ولی صدایی ازش خارج نشد.
از جام بلند شدم ـو بلاخره گفتم: دازای بگو که داره اشتباه میکنه.
چیزی نگفت ـو کمی عقب رفت.
پرده ی نازکی از اشک جلوی چشمام ـو گرفت.
اینبار با عصبانیت ـو صدای نسبتا بالاتری گفتم: بگو که واقعیت نداره!!
سرشو سمتم برگردوند ـو گفت: متاسفم.
با حرفی که زد بدجوری بهم ریختم.
با عصبانیت ـو بغض گفتم: چرا؟؟ این کار چه سودی برات داشت؟؟ چطور جرعت کردی با احساسات من بازی کنی لعنتی؟؟...
رو به اون اکیرای لعنتی گفتم: پدرم ـو تو کشتی نه؟ این کارا براتون چه سودی داره؟؟
یه قطره اشک از چشمام سرخورد.
_خیلی دوست ـت دارم دوری ازت برام زیادی سخت بود جوری که نمیتونستم تحمل کنم، اون حرفایی، که بهت زده بودم از ته دلم نبود.
ازت معذرت میخوام!
ادامه دارد...
#پارت34
از زبان دازای]
_وارث ـه الهه...،
*منم!
با حرفی که زد چشمام از تعجب گرد شد، اون... اون چی میگفت؟
وارث ـه الهه؟ نمیفهمم... اون... اون وارث الهه ـست؟!!
این همه مدت از همه پنهون کرده بود ولی برای چی؟
یه خون اشام نمیتونه وارث الهه باشه.
با تعجب گفتم: چویا اصلا خودت میفهمی داری چی میگی؟
سرشو اونور کرد ـو با تردید گفت: مـ.. من یه انـ.. انسان ـم، پدرم... پدرم با یه انسان ازدواج کرد.
گیج شده بودم یعنی چویا... یه انسانه؟
دستامو رو شونه هاش گذاشتم ـو گفتم: چویا تو مطمئنی که حالت خوبه؟
سری تکون داد ـو گفت: دارم... دارم راستشو میگم دازای، من وارث ـم.
شوکه بهش خیره شدم ـو گفتم: پس چرا این همه مدت... خودتو مخفی کردی؟
دیدشو از من گرفت ـو گفت: چون... چون اگر میفهمیدن من وارث ـم،... جنگ بپا میشد، دلم... دلم نمیخواست که جنگ بشه فقط ـو فقط دلم میخواد دنیا غرق ـه صلح باشه. ... دازای خواهش میکنم به کسی دراین باره نگو!
یعنی... یعنی در این حد بهم اعتماد داره که... که گفت وارث الهه ـست؟
اون وقت من دارم... دارم با احساسات ـش بازی میکنم.!
با صدای یه نفر رشته ی افکارم پاره شد:
_پس وارث ـه الهه تویی، ناکاهارا چویا.
با تعجب سرمو سمت ـه اون صدا چرخوندم.
با دیدن ـه پدرم شوکه شدم.
از زبان چویا]
بهش اعتماد داشتم... ولی... ولی گفتن ـش میتونست خیلی خطرناک باشه.
خیلی شوکه شده بود.
_پس وارث ـه الهه تویی، ناکاهارا چویا.
با صدای اون فرد با ترس سرمو اون صدا چرخوندم.
چشمام از تهجب گرد شد.
نزدیک تر اومد ـو خم شد ـو گفت: از اول ـم حدس زده بودم که تویی.
وحشت ـو ترس به دلم افتاد.
صاف وایساد ـو گفت: باید خیلی احمق باشی که متوجه نشی همه ی اون خوشگذرونی هایی که باهم داشتین فقط ـو فقط یه نقشه بود.
با تعجب بهش زل زدم، چی داره میگه؟
یه تار ـه ابروشو بالا داد ـو گفت: باور نمیکنی؟ میتونی از دازای بپرسی،...
*روبه دازای ادامه داد: مگنه دازای، بگو که همه ـش یه نقشه بود.
با تعجب به دازای نگاه کردم.
از جاش بلند شد ـو روشو اونور کرد.
نه دازای نمیتونه همچین کاری کنه، نه اون نمیتونه.
به دازای زل زدم ـو لبامو برای گفتن ـه حرفی باز ـو بسته کردم ولی صدایی ازش خارج نشد.
از جام بلند شدم ـو بلاخره گفتم: دازای بگو که داره اشتباه میکنه.
چیزی نگفت ـو کمی عقب رفت.
پرده ی نازکی از اشک جلوی چشمام ـو گرفت.
اینبار با عصبانیت ـو صدای نسبتا بالاتری گفتم: بگو که واقعیت نداره!!
سرشو سمتم برگردوند ـو گفت: متاسفم.
با حرفی که زد بدجوری بهم ریختم.
با عصبانیت ـو بغض گفتم: چرا؟؟ این کار چه سودی برات داشت؟؟ چطور جرعت کردی با احساسات من بازی کنی لعنتی؟؟...
رو به اون اکیرای لعنتی گفتم: پدرم ـو تو کشتی نه؟ این کارا براتون چه سودی داره؟؟
یه قطره اشک از چشمام سرخورد.
_خیلی دوست ـت دارم دوری ازت برام زیادی سخت بود جوری که نمیتونستم تحمل کنم، اون حرفایی، که بهت زده بودم از ته دلم نبود.
ازت معذرت میخوام!
ادامه دارد...
۵.۴k
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.