فیک shadow of death پارت⁴⁸
جیمین « نزدیک یک ساعت با سوهون کار ها رو انجام دادم و بعدش رفت....نگاهی به ساعت کردم.... یک ساعت دیگه وقت داشتم برای همین رفتم یه سری به لونا بزنم....در اتاقم رو که باز کردم دیدم عروسک جوجه ام رو برداشته و قربون صدقه اش میره....خنده ام گرفت....
لونا « وقتی رفتم تو اتاق حوصله ام بشدت به فنا رفته بود....اتاق جیمین رو گشتم و یه عروسک جوجه جینگولی پیدا کردم و باهاش بازی میکردم.....نمیدونم چقدر گذشته بود که احساس کردم صدای خنده شنیدم و برگشتم و با جیمین روبه رو شدم.....هیق...جیمینا من بچه خوفی بودم منو تنبیه نکن
جیمین « رفتم روی تخت کنارش نشستم...فعلا کار دارم....شب که اومدم نقشه شومم رو عملی میکنم....موهاشو گوجه ای بسته بود و خیلی کیوت شده بود...داشتم نگاهش میکردم که یهو سکسکه اش گرفت....
لونا « دستم رو گذاشتم جلوی دهنم اما فایده نداشت....یه پارچ آب خوردم....بازم قطع نشد....دیگه کم کم داشت گریه ام میگرفت که جیمین دستم رو از جلوی دهنم برداشت و بعدش با کاری که کرد خشکم زد
جیمین « شنیده بودم اگه به کسی که سکسکه داره شک بدی بند میاد....برای همین دست لونا رو از جلوی دهنش برداشتم و لب هاشو بوسیدم....چشماش از تعجب گرد شده بود و چیزی نمیگفت....کمی که گذشت ازش جدا شدم و نگاهش کردم.....خب سکسکه ات بند اومد....راستی رفتم نری مثل قبل عمارت رو تمیز کنی هاااا
لونا « یه پنج دقیقه ای تو شک بودم...سکسکه ام بند اومد اما قلبم بیقراری میکرد....با تکون خوردن چیزی جلوی چشمام به خودم اومدم و به جیمین نگاه کردم
لونا « چی شد؟
جیمین « گفتم وقتی رفتم کارم تا شب طول میکشه نری مثل قبل عمارت رو تمیز کنی
لونا « چرا اخه
جیمین « چراش به من ربط داره که بعدا میفهمی....مراقب خودت باش
لونا « جیمین رفت و من دوباره توی اتاق تنها شدم....رفتم پایین تا یه چرخی بخورم اما همه با دیدنم بهم تعظیم میکردن....نانی؟ چه خبره اینجا....رفتم پیش آجوما که اونم تعظیم کرد....
لونا« آجوما اینجا چه خبره؟؟ چرا همه تعظیم میکنن؟؟
آجوما « خانم ارباب دستور دادن از الان به بعد شما بانوی عمارتین
لونا « چ....چی؟؟؟؟ مننننن؟؟ آجوما دوباره احترام گذاشت و رفت و من فقط به افق خیره شده بودم.....حتی فکرشم نمیکردم روزی به جایگاهی برسم که بهم بگن خانم....دوباره یاد اون زن اوفتادم و خب تهیونگ رو از وقتی بیدار شدم ندیده بودم برای همین بهش زنگ زدم
تهیونگ « اون زنو دستگیر کرده بودم و میخواستم برم ببینمش که تلفنم زنگ خورد و دیدم لوناست
تهیونگ « سلام پیشی کوچولوی داداش....بیدار شدی؟
لونا « ته ته خرسی...معلوم هست کجایی؟؟ دلم برات تنگ شده
تهیونگ « یه کاری برام پیش اومده انجامش بدم بعدش میام....
لونا « وقتی رفتم تو اتاق حوصله ام بشدت به فنا رفته بود....اتاق جیمین رو گشتم و یه عروسک جوجه جینگولی پیدا کردم و باهاش بازی میکردم.....نمیدونم چقدر گذشته بود که احساس کردم صدای خنده شنیدم و برگشتم و با جیمین روبه رو شدم.....هیق...جیمینا من بچه خوفی بودم منو تنبیه نکن
جیمین « رفتم روی تخت کنارش نشستم...فعلا کار دارم....شب که اومدم نقشه شومم رو عملی میکنم....موهاشو گوجه ای بسته بود و خیلی کیوت شده بود...داشتم نگاهش میکردم که یهو سکسکه اش گرفت....
لونا « دستم رو گذاشتم جلوی دهنم اما فایده نداشت....یه پارچ آب خوردم....بازم قطع نشد....دیگه کم کم داشت گریه ام میگرفت که جیمین دستم رو از جلوی دهنم برداشت و بعدش با کاری که کرد خشکم زد
جیمین « شنیده بودم اگه به کسی که سکسکه داره شک بدی بند میاد....برای همین دست لونا رو از جلوی دهنش برداشتم و لب هاشو بوسیدم....چشماش از تعجب گرد شده بود و چیزی نمیگفت....کمی که گذشت ازش جدا شدم و نگاهش کردم.....خب سکسکه ات بند اومد....راستی رفتم نری مثل قبل عمارت رو تمیز کنی هاااا
لونا « یه پنج دقیقه ای تو شک بودم...سکسکه ام بند اومد اما قلبم بیقراری میکرد....با تکون خوردن چیزی جلوی چشمام به خودم اومدم و به جیمین نگاه کردم
لونا « چی شد؟
جیمین « گفتم وقتی رفتم کارم تا شب طول میکشه نری مثل قبل عمارت رو تمیز کنی
لونا « چرا اخه
جیمین « چراش به من ربط داره که بعدا میفهمی....مراقب خودت باش
لونا « جیمین رفت و من دوباره توی اتاق تنها شدم....رفتم پایین تا یه چرخی بخورم اما همه با دیدنم بهم تعظیم میکردن....نانی؟ چه خبره اینجا....رفتم پیش آجوما که اونم تعظیم کرد....
لونا« آجوما اینجا چه خبره؟؟ چرا همه تعظیم میکنن؟؟
آجوما « خانم ارباب دستور دادن از الان به بعد شما بانوی عمارتین
لونا « چ....چی؟؟؟؟ مننننن؟؟ آجوما دوباره احترام گذاشت و رفت و من فقط به افق خیره شده بودم.....حتی فکرشم نمیکردم روزی به جایگاهی برسم که بهم بگن خانم....دوباره یاد اون زن اوفتادم و خب تهیونگ رو از وقتی بیدار شدم ندیده بودم برای همین بهش زنگ زدم
تهیونگ « اون زنو دستگیر کرده بودم و میخواستم برم ببینمش که تلفنم زنگ خورد و دیدم لوناست
تهیونگ « سلام پیشی کوچولوی داداش....بیدار شدی؟
لونا « ته ته خرسی...معلوم هست کجایی؟؟ دلم برات تنگ شده
تهیونگ « یه کاری برام پیش اومده انجامش بدم بعدش میام....
۶۵.۰k
۲۸ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.