پارت شیشم داستان
- هانیه پس این ارتباطاتت به درد یه جهنمی خورد
هانیه قیافه گرفت و گفت
- برو بابا
یهو در باز شد و اون دختر اتسوشی و هیروکو وارد شدن هیروکو یه لباس طلایی پولکی پوشیده بود
- امدم نجاتت بدم دوست عزیزم هانیه چان
متعجب بهش نگاه کردم یهو سرخ شد و دستش رو گرفت جلو صوزتش از لحنش منو هانیه غش کرده بودیم
- چرا اینجوری حرف میزنی
- دازای سان گفت
با گفتن اسمش یاد چویا افتادم
بلاخره بعد کلی جنگ و جدال به این نتیجه رسیدیم که هانیه دیونه می خواد مافیا باشه و هیرکو هم انگار ازمونش رو که شجات بوده رو داده و الان توی اژانس منم اینجا نمی دونم نقش چی رو دارم
رفتم با هیروکو اژانس اونجا بودیم هیروکو با حالتی ناراحت گفت
- حالا هانیه دشمن منه
رفتم و شونشو گرفتم و گفتم
-تو خودت میدونی که اون از همه خوش قلب تره
سر تکون داد دازای داشت با رانپو حرف میزد دوست داشتم بگیرم بزنمش یهو یه خنده ای کرد که عصابم داغون شد رفتم پیشش دستش رو کشیدم
- کجا
بردمش پشت ساختمون اژانس و گفتم
- چقدر راحت میخندی
- خنده جرمه
دوست داشتم بکشمش صدای هیروکو بلند شد
- مینا چیزی شده
سر تکون دادم اوسامو چان هم امد و با دیدن قیافه عصبانیم گفت
- چیزی شده دازای باز سر به سرت گذاشته
داد زدم
- کاش سر به سر من میزاشت کاش اصلا منومیکشت کاش منو اذیت میکرد
من روی عشق غیزت داشتم ناراحتی کسی رو نمی تونستم تحمول کنم
اوسامو چان معلوم بود چیزی نفهمسده چون گفت
- منظورت چیه
به ساد حرفای چویا که میوفتادم گر میگرفتم انگار توی کوره بودم و داشتم ذوب میشدم به سمت دازای دویدم و خواستم بزنمش که دوستم رو گرفت و گفت
- ادم باش
پوزخندی زدم جمله رقت انگیزی هست
- ادم تو ادمی که بخوام باهات درست صحبت کنم دستش رو اورد بالا و خواست بخوابونه نوی صورتم که اوسامو چان دستش رو گرفت و گفت
- دازای بزار ببینم چه غلتی کردی
دازای منو ول کرد و خندید و گفت
- جالبه من صدم ادم بده من حتی نمی دونم چی شده
نشستم روی زمین تا انرژی جمع کنم اشکام در امده بود من به شدت احساساتی هستم بهم بگن تو گریه میکنم اروم لب زدم
- چویا
امد پیشم و گفت
- چویا چی
نمی دونستم بگم یا نگم
- ده حرف بزن الاغ چیزیش شده
چویا میگم
- حرف بزن
داد زدم
- عاشقته
شونمو ول کرد و خودش خورد زمین بهش نگاه کردم صورتش ملتهب شده بود و مردمکش میلرزید
صدای هیروکو که می خواس
ست بدونه چویا کیه و اوسامو چان که توی شک رفته بود رو میشنیدم
- عاشقمه ؟؟؟
- اره عاشقته از همون روزی که دیدتت اون موتور رو برای این دوست داشت که با تو خریدش تو رنگ قرمز رو گفتی خوبه اون انقدر ساده دوست داشت که حتی یه بار نگفت دازای به من محبت نمی کنه ولش کن بزار برم پی زندگیم هر شکستش توی جدال ها برای خوشایند بود چون از تو باخته و تنها دل خوشش گفتن جمله تو بود (منتظر هستم تا دفعه بعدی بیای)
صدام گرفته بود به اوسامو چان که داشت با حیرت گوش میداد و هیروکو که اشکش در امده بود نگاه کردم
- دازای خیلی ظالمی
دازای ارم گفت
- من باید باهاش حرف بزنم هنوز تمام نشده
خندیدم و گفتم
- تمام شده چویا نمی خواد ببینتت اون می خواد فراموشت کنه
بلند شد سرش پایین بود
- من حرف دارم
بلند شدم و گفتم
- بیشتر از این عذابش نده
دازای گفت
- عذاب من می خوام درستش کنم
دوید که بره که اوسامو چان دستش رو گرفت و با یه فنی به عقب اورودش
- اوسامو چان
داد زد
- بسه برو خونه
دازا یبهش نگاه کرد و گفت
- اوس..
با سیلی که خورد تعجب کردم
- بسه دازای یه بار حرف گوش کن و برو خونه و فعلا هم نمی خوام ببینمت
دازای داد زد
- نمی رم
هانیه قیافه گرفت و گفت
- برو بابا
یهو در باز شد و اون دختر اتسوشی و هیروکو وارد شدن هیروکو یه لباس طلایی پولکی پوشیده بود
- امدم نجاتت بدم دوست عزیزم هانیه چان
متعجب بهش نگاه کردم یهو سرخ شد و دستش رو گرفت جلو صوزتش از لحنش منو هانیه غش کرده بودیم
- چرا اینجوری حرف میزنی
- دازای سان گفت
با گفتن اسمش یاد چویا افتادم
بلاخره بعد کلی جنگ و جدال به این نتیجه رسیدیم که هانیه دیونه می خواد مافیا باشه و هیرکو هم انگار ازمونش رو که شجات بوده رو داده و الان توی اژانس منم اینجا نمی دونم نقش چی رو دارم
رفتم با هیروکو اژانس اونجا بودیم هیروکو با حالتی ناراحت گفت
- حالا هانیه دشمن منه
رفتم و شونشو گرفتم و گفتم
-تو خودت میدونی که اون از همه خوش قلب تره
سر تکون داد دازای داشت با رانپو حرف میزد دوست داشتم بگیرم بزنمش یهو یه خنده ای کرد که عصابم داغون شد رفتم پیشش دستش رو کشیدم
- کجا
بردمش پشت ساختمون اژانس و گفتم
- چقدر راحت میخندی
- خنده جرمه
دوست داشتم بکشمش صدای هیروکو بلند شد
- مینا چیزی شده
سر تکون دادم اوسامو چان هم امد و با دیدن قیافه عصبانیم گفت
- چیزی شده دازای باز سر به سرت گذاشته
داد زدم
- کاش سر به سر من میزاشت کاش اصلا منومیکشت کاش منو اذیت میکرد
من روی عشق غیزت داشتم ناراحتی کسی رو نمی تونستم تحمول کنم
اوسامو چان معلوم بود چیزی نفهمسده چون گفت
- منظورت چیه
به ساد حرفای چویا که میوفتادم گر میگرفتم انگار توی کوره بودم و داشتم ذوب میشدم به سمت دازای دویدم و خواستم بزنمش که دوستم رو گرفت و گفت
- ادم باش
پوزخندی زدم جمله رقت انگیزی هست
- ادم تو ادمی که بخوام باهات درست صحبت کنم دستش رو اورد بالا و خواست بخوابونه نوی صورتم که اوسامو چان دستش رو گرفت و گفت
- دازای بزار ببینم چه غلتی کردی
دازای منو ول کرد و خندید و گفت
- جالبه من صدم ادم بده من حتی نمی دونم چی شده
نشستم روی زمین تا انرژی جمع کنم اشکام در امده بود من به شدت احساساتی هستم بهم بگن تو گریه میکنم اروم لب زدم
- چویا
امد پیشم و گفت
- چویا چی
نمی دونستم بگم یا نگم
- ده حرف بزن الاغ چیزیش شده
چویا میگم
- حرف بزن
داد زدم
- عاشقته
شونمو ول کرد و خودش خورد زمین بهش نگاه کردم صورتش ملتهب شده بود و مردمکش میلرزید
صدای هیروکو که می خواس
ست بدونه چویا کیه و اوسامو چان که توی شک رفته بود رو میشنیدم
- عاشقمه ؟؟؟
- اره عاشقته از همون روزی که دیدتت اون موتور رو برای این دوست داشت که با تو خریدش تو رنگ قرمز رو گفتی خوبه اون انقدر ساده دوست داشت که حتی یه بار نگفت دازای به من محبت نمی کنه ولش کن بزار برم پی زندگیم هر شکستش توی جدال ها برای خوشایند بود چون از تو باخته و تنها دل خوشش گفتن جمله تو بود (منتظر هستم تا دفعه بعدی بیای)
صدام گرفته بود به اوسامو چان که داشت با حیرت گوش میداد و هیروکو که اشکش در امده بود نگاه کردم
- دازای خیلی ظالمی
دازای ارم گفت
- من باید باهاش حرف بزنم هنوز تمام نشده
خندیدم و گفتم
- تمام شده چویا نمی خواد ببینتت اون می خواد فراموشت کنه
بلند شد سرش پایین بود
- من حرف دارم
بلند شدم و گفتم
- بیشتر از این عذابش نده
دازای گفت
- عذاب من می خوام درستش کنم
دوید که بره که اوسامو چان دستش رو گرفت و با یه فنی به عقب اورودش
- اوسامو چان
داد زد
- بسه برو خونه
دازا یبهش نگاه کرد و گفت
- اوس..
با سیلی که خورد تعجب کردم
- بسه دازای یه بار حرف گوش کن و برو خونه و فعلا هم نمی خوام ببینمت
دازای داد زد
- نمی رم
۱۱.۹k
۱۰ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.