مافیای جذاب من
پارت ۲۶
پرش زمانی شب قبل
هانا ویو
نشستن و منتظر بودم تا الکس بیاد
دیدم داره صدای کلید میاد
رفتم کنار قایم شدم و تا چراغ رو روشن کرد پریدم بغلش
الکس: هانا چیکار میکنی چی شده
هانا: بابایی *بچگونه
الکس: چی میگی
هانا: بابایی *بچگونه
تو چشمام نگاه کرد
الکس: داری سر به سرم میزاری
هانا: نه
تا اینو گفتم بغلم کرد و تو هوا چرخوند
الکس: وای هانا خیلی ذوق دارم دارم بابا میشم
هانا: اره. امروز اومدم همین رو بهت بگم
الکس: هانا دیگه باید ازدواج کنیم
هانا: من هنوز نمیخوام ازدواج کنم
الکس: حامله ای بعدش هنوز نمیخوای ازدواج کنی
هانا: میشه حداقل یک ماه دیگه هنوز امادگیش رو ندارم
الکس: باشه تا اون موقع هم میتونیم اماده شیم
هانا: اره
الکس: راستی ا/ت کجاست
هانا: گفت من میرم بیرون بعدش برمیگردم
الکس: اگه گم شه چی؟
هانا: گفت همین اطراف میگردم گم نمیشم حواسم هست
الکس: برای چی رفت بیرون
هانا: گفت میخواد اطراف شهر رو ببینه
الکس: اهان باشه بیا تا اون موقع فیلم ببینیم
هانا: باشه
...
ا/ت ویو
هانا: اینطوری شد
ا/ت: اهان پس ماه دیگه میخواین ازدواج کنین اره؟
هانا: اره
ا/ت: وای هانا خیلی برات خوشحالم
الکس: حالا میشه این تعریف کردن هارو بس کنید
ا/ت: عهه الکس سلام
الکس: سلام ا/ت. بیاین دیگه صبحونه بخورین یه ساعته دارین برا هم داستان تعریف میکنین پاشین بیاین
ا/ت: باشه اومدیم
بلند شدیم رفتیم بیرون
...
صبحانه رو که خوردم بلند شدم
ا/ت: الکس تو ابنجا رو خوب میشناسی میشه بهم بگی جاهای دیدنی اینجا کجاست میخوام برم ببینم
الکس: چطوره سه تایی بریم بهت نشونم بدیم
ا/ت: باشه بعدشم برین بیرون برای عروسی شما لباس بخریم من میخوام بیام لباس عروس هانا رو ببینم
هانا: هنوز زود نیست برای خرید لباس
ا/ت: نه نیسته عروس باید اماده باشه
هانا: باشه پس بریم
....
یک ساعت بعد
اماده شدیم و رفتیم یه خورده بیرون گشتیم بعدش رفتیم برای هانا لباس بگیریم
هانا چند تا لباس پوشید ولی هیچ کدوم خوب نبودن
داشتیم لباس ها رو نگاه میکردیم تا یکی رو انتخاب کنیم یهو چشمم خورد به یکی از لباسا که خیلی خوشگل بود
ا/ت: هانا این خوشگله اینو امتحان کن
هانا: باشه
هانا لباس رو برداشت و رفت که بپوشش
منتظر بودیم تا هانا بیاد بیرون
ا/ت: الکس تو و هانا خیلی خوش شانسین
الکس: چرا
ا/ت: شما بدون هیچ نگرانی ای باهمین و میخواین ازدواج کنید ولی منو جیمین هیچوقت نمیتونیم بخاطر دردسرایی داریم باهم باشیم واقعا حسودیم میشه
الکس: خودتو ناراحت نکن شاید دوباره همه چیز درست شه و برگردین پیش هم
ا/ت: نمیشه من خودم رو خوب نشون میدم وگرنه حالم بده و هیچ امیدی ندارم
الکس: شما هم....
با اومدن هانا هر دوتا نگاهمون رفت رو هانا و هیچی نگفتیم
.....
ادامه توی پارت بعد...
پرش زمانی شب قبل
هانا ویو
نشستن و منتظر بودم تا الکس بیاد
دیدم داره صدای کلید میاد
رفتم کنار قایم شدم و تا چراغ رو روشن کرد پریدم بغلش
الکس: هانا چیکار میکنی چی شده
هانا: بابایی *بچگونه
الکس: چی میگی
هانا: بابایی *بچگونه
تو چشمام نگاه کرد
الکس: داری سر به سرم میزاری
هانا: نه
تا اینو گفتم بغلم کرد و تو هوا چرخوند
الکس: وای هانا خیلی ذوق دارم دارم بابا میشم
هانا: اره. امروز اومدم همین رو بهت بگم
الکس: هانا دیگه باید ازدواج کنیم
هانا: من هنوز نمیخوام ازدواج کنم
الکس: حامله ای بعدش هنوز نمیخوای ازدواج کنی
هانا: میشه حداقل یک ماه دیگه هنوز امادگیش رو ندارم
الکس: باشه تا اون موقع هم میتونیم اماده شیم
هانا: اره
الکس: راستی ا/ت کجاست
هانا: گفت من میرم بیرون بعدش برمیگردم
الکس: اگه گم شه چی؟
هانا: گفت همین اطراف میگردم گم نمیشم حواسم هست
الکس: برای چی رفت بیرون
هانا: گفت میخواد اطراف شهر رو ببینه
الکس: اهان باشه بیا تا اون موقع فیلم ببینیم
هانا: باشه
...
ا/ت ویو
هانا: اینطوری شد
ا/ت: اهان پس ماه دیگه میخواین ازدواج کنین اره؟
هانا: اره
ا/ت: وای هانا خیلی برات خوشحالم
الکس: حالا میشه این تعریف کردن هارو بس کنید
ا/ت: عهه الکس سلام
الکس: سلام ا/ت. بیاین دیگه صبحونه بخورین یه ساعته دارین برا هم داستان تعریف میکنین پاشین بیاین
ا/ت: باشه اومدیم
بلند شدیم رفتیم بیرون
...
صبحانه رو که خوردم بلند شدم
ا/ت: الکس تو ابنجا رو خوب میشناسی میشه بهم بگی جاهای دیدنی اینجا کجاست میخوام برم ببینم
الکس: چطوره سه تایی بریم بهت نشونم بدیم
ا/ت: باشه بعدشم برین بیرون برای عروسی شما لباس بخریم من میخوام بیام لباس عروس هانا رو ببینم
هانا: هنوز زود نیست برای خرید لباس
ا/ت: نه نیسته عروس باید اماده باشه
هانا: باشه پس بریم
....
یک ساعت بعد
اماده شدیم و رفتیم یه خورده بیرون گشتیم بعدش رفتیم برای هانا لباس بگیریم
هانا چند تا لباس پوشید ولی هیچ کدوم خوب نبودن
داشتیم لباس ها رو نگاه میکردیم تا یکی رو انتخاب کنیم یهو چشمم خورد به یکی از لباسا که خیلی خوشگل بود
ا/ت: هانا این خوشگله اینو امتحان کن
هانا: باشه
هانا لباس رو برداشت و رفت که بپوشش
منتظر بودیم تا هانا بیاد بیرون
ا/ت: الکس تو و هانا خیلی خوش شانسین
الکس: چرا
ا/ت: شما بدون هیچ نگرانی ای باهمین و میخواین ازدواج کنید ولی منو جیمین هیچوقت نمیتونیم بخاطر دردسرایی داریم باهم باشیم واقعا حسودیم میشه
الکس: خودتو ناراحت نکن شاید دوباره همه چیز درست شه و برگردین پیش هم
ا/ت: نمیشه من خودم رو خوب نشون میدم وگرنه حالم بده و هیچ امیدی ندارم
الکس: شما هم....
با اومدن هانا هر دوتا نگاهمون رفت رو هانا و هیچی نگفتیم
.....
ادامه توی پارت بعد...
۱۱.۶k
۲۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.