💜فرشته🔮 من🤍
💜فرشته🔮 من🤍
پارت ۹
((صبح))
دیانا:بیدار شدم تو بغل ارسلان بودم بزور خودمو از بغلش بیرون آوردم صداش کردم ارسلان ارسلان
ارسلان:ول کن ترو خدا بزار یکم دیگه بخوابیم
دیانا:بیدار شو دیگه
ارسلان:تو هم بیا بغلم بخواب ول کن
دیانا:چه پرو یبار بهش رو دادما(تو ذهنش)
یهو یاد حرف دیشب افتادم که گفتم بیدا شو میخوام منو ببری خونه
ارسلان:یهو با این حرفش دو متر از جام پریدم گفتم (چی؟)
دیانا:همونطور که گفتم میخوام برم خونه
ارسلان:بخاطر اینکه بحثو عوض کنم گفتم(حالا بریم دانشگاه بعدش ببینم چی میشه)
دیانا:وای راس میگی ساعت چنده؟
ارسلان:ساعت گوشیمو نگا کردم گفتم ساعت ۷:۱۰ دیقس
دیانا:چی پاشو پاشو که دیر شد بدو
ارسلان:منکه سریع حاضر میشم تو برو
دیانا:من رفتم
ارسلان:بعد اینکه دیانا رفت تو اتاقش یه شلوار سیاه پوشیدم با یه تیشرت سفید کفش جردن سیاه سفیدمم پوشیدم گردنبند خفاشیمو انداختم تو گردنم بعد موهامو یه دستی کشیدم عطر تلخمو زدم رفتم تو پذیرایی منتظر دیانا
دیانا:یه مانتو سیاه جلو بسته پوشیدم با یه شلوار سیاه که فیکس پام بود مقنعه سیاه بادی اسپلش و میکاپ کردم با کفش سیاه رفتم داخل پذیرایی که دیدم ارسلان رو مبل نشسته داره با گوشیش ور میره فکر نکنم فهمیده باشه من اومدم
ارسلان:اَه دوساعته تو اتاقش داره چیکار میکنه بیا دیگه حیفماپسرانیست
دیانا:اهم اهم مودب باشید آقای محترم
ارسلان:تو کی اومدی از اول حرفامو شنیدی
دیانا:از اول اولش شنیدم
ارسلان:😬 میگم ساعت ۵ دیقه مونده به هشته برین دیگه
دیانا: یا خود خداااا بدو بریم
ارسلان:رفتیم تو ماشین من هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد بعد از ۲۰ مین رسیدیم
دیانا:خب ببین الان که رفتیم تو دانشگاه باهام صحبت نمیکنی فهمیدی
ارسلان:چرا؟
دیانا:همینکه من میگم
ارسلان:چس کردی اون حرفو زدم خب حرف بدی نبود که
دیانا:نه گفتم باهام حرف نزن فهمیدی یا نه😠
ارسلان:خب بگو چرا
دیانا:باید مثل قبل رفتار کنیم
ارسلان:ینی باهم دعوا کنیم
دیانا:بهتر کلا حرف نزنیم خب؟
ارسلان:خب مگه چیه صحبت کردن سادست دیگه
دیانا:ما قبلا باهم موش و گربه بودیم بعد فکر میکنن رل زدیم
ارسلان:انشالله یه روز میشیم
دیانا:😳چی؟
ارسلان:این چه حرفی بود زدی احمق(تو ذهنش به خودش داره میگه)😬👈🏻👉🏻
دیانا:ولش نشنیده می گیرم چی گفتی بریم تا
این محمدی(استاد) کلمون و از تنمون جدا نکرده
ارسلان:هوووف بخیر گذشت(تو ذهنش)آره بریم
در کلاسو زدیم و وارد شدیم که استاد گفت
محمدی:یه بارکی میزاشتین کلاس تموم شد میومدید
اردیا:😬
محمدی:بیرونننن(با عصبانیت)
دیانا:اما استاد
محمدی:گفتم بیرون
اردیا:چشم
ارسلان:همش تقصیر توعه
دیانا:اون وقت چی تقصیر منه؟
ارسلان:کلاسمون دیر شد دیگه
دیانا:اون که تقصیر تو بود تو اگه خواب نمی موندی دیر نمیشد
ارسلان:تقصیر من هه
دیانا:هه و بلا هه و ضحر مار(با حرص)
ارسلان:همینکه حرصتو درآوردم خوبه نیازی به جواب دادنت نیست
دیانا:اصلانم حرصم در نیومد
ارسلان:آره اصلا😏
دیانا:حیف که ارزششو نداری جوابتو بدم
ارسلان:بگو ببینم میخوای چی بگی
دیانا:نشنیده گرفتم حرفشو(تو ذهنش)
ارسلان:با تو عما
دیانا:با م نشنیده گرفتم
ارسلان:به لطف خدا کَرَم شدی
دیانا:حرصم گرفته بود یه بیشگون عالی نثارش کردم
ادامه دارد......
حمایت💖⛓️
پارت ۹
((صبح))
دیانا:بیدار شدم تو بغل ارسلان بودم بزور خودمو از بغلش بیرون آوردم صداش کردم ارسلان ارسلان
ارسلان:ول کن ترو خدا بزار یکم دیگه بخوابیم
دیانا:بیدار شو دیگه
ارسلان:تو هم بیا بغلم بخواب ول کن
دیانا:چه پرو یبار بهش رو دادما(تو ذهنش)
یهو یاد حرف دیشب افتادم که گفتم بیدا شو میخوام منو ببری خونه
ارسلان:یهو با این حرفش دو متر از جام پریدم گفتم (چی؟)
دیانا:همونطور که گفتم میخوام برم خونه
ارسلان:بخاطر اینکه بحثو عوض کنم گفتم(حالا بریم دانشگاه بعدش ببینم چی میشه)
دیانا:وای راس میگی ساعت چنده؟
ارسلان:ساعت گوشیمو نگا کردم گفتم ساعت ۷:۱۰ دیقس
دیانا:چی پاشو پاشو که دیر شد بدو
ارسلان:منکه سریع حاضر میشم تو برو
دیانا:من رفتم
ارسلان:بعد اینکه دیانا رفت تو اتاقش یه شلوار سیاه پوشیدم با یه تیشرت سفید کفش جردن سیاه سفیدمم پوشیدم گردنبند خفاشیمو انداختم تو گردنم بعد موهامو یه دستی کشیدم عطر تلخمو زدم رفتم تو پذیرایی منتظر دیانا
دیانا:یه مانتو سیاه جلو بسته پوشیدم با یه شلوار سیاه که فیکس پام بود مقنعه سیاه بادی اسپلش و میکاپ کردم با کفش سیاه رفتم داخل پذیرایی که دیدم ارسلان رو مبل نشسته داره با گوشیش ور میره فکر نکنم فهمیده باشه من اومدم
ارسلان:اَه دوساعته تو اتاقش داره چیکار میکنه بیا دیگه حیفماپسرانیست
دیانا:اهم اهم مودب باشید آقای محترم
ارسلان:تو کی اومدی از اول حرفامو شنیدی
دیانا:از اول اولش شنیدم
ارسلان:😬 میگم ساعت ۵ دیقه مونده به هشته برین دیگه
دیانا: یا خود خداااا بدو بریم
ارسلان:رفتیم تو ماشین من هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد بعد از ۲۰ مین رسیدیم
دیانا:خب ببین الان که رفتیم تو دانشگاه باهام صحبت نمیکنی فهمیدی
ارسلان:چرا؟
دیانا:همینکه من میگم
ارسلان:چس کردی اون حرفو زدم خب حرف بدی نبود که
دیانا:نه گفتم باهام حرف نزن فهمیدی یا نه😠
ارسلان:خب بگو چرا
دیانا:باید مثل قبل رفتار کنیم
ارسلان:ینی باهم دعوا کنیم
دیانا:بهتر کلا حرف نزنیم خب؟
ارسلان:خب مگه چیه صحبت کردن سادست دیگه
دیانا:ما قبلا باهم موش و گربه بودیم بعد فکر میکنن رل زدیم
ارسلان:انشالله یه روز میشیم
دیانا:😳چی؟
ارسلان:این چه حرفی بود زدی احمق(تو ذهنش به خودش داره میگه)😬👈🏻👉🏻
دیانا:ولش نشنیده می گیرم چی گفتی بریم تا
این محمدی(استاد) کلمون و از تنمون جدا نکرده
ارسلان:هوووف بخیر گذشت(تو ذهنش)آره بریم
در کلاسو زدیم و وارد شدیم که استاد گفت
محمدی:یه بارکی میزاشتین کلاس تموم شد میومدید
اردیا:😬
محمدی:بیرونننن(با عصبانیت)
دیانا:اما استاد
محمدی:گفتم بیرون
اردیا:چشم
ارسلان:همش تقصیر توعه
دیانا:اون وقت چی تقصیر منه؟
ارسلان:کلاسمون دیر شد دیگه
دیانا:اون که تقصیر تو بود تو اگه خواب نمی موندی دیر نمیشد
ارسلان:تقصیر من هه
دیانا:هه و بلا هه و ضحر مار(با حرص)
ارسلان:همینکه حرصتو درآوردم خوبه نیازی به جواب دادنت نیست
دیانا:اصلانم حرصم در نیومد
ارسلان:آره اصلا😏
دیانا:حیف که ارزششو نداری جوابتو بدم
ارسلان:بگو ببینم میخوای چی بگی
دیانا:نشنیده گرفتم حرفشو(تو ذهنش)
ارسلان:با تو عما
دیانا:با م نشنیده گرفتم
ارسلان:به لطف خدا کَرَم شدی
دیانا:حرصم گرفته بود یه بیشگون عالی نثارش کردم
ادامه دارد......
حمایت💖⛓️
۶.۵k
۰۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.