ازدواج اجباری پارت:¹³
ازدواج اجباری پارت:¹³
بکهیون منو درک میکنه (گریه داد و کوک و حل میده
-هوفف خدا چرا اینکارو کردم منن باید از دلش در بیارم
-اتت اتت کجا رفتی ات(داد نگران
+فرار کردم و از عمارت رفتم بیرون نیدونستم کوک همه جارو میگرده و منم جایی نداشتم برم خواستم نگرانش کنم و یکم از عمارت دور شدم رفتم جایی که قبلا میرفتم قبلان ها وقتی ناراحت بودم میرفتم جنگل یه کلبه اونجا بود میرفتم اونجا و خودم و خالی میکردم داشتم میرفتم اونجا که یه ادم اشنا و دیدم بکهیون بود وقتی منو دید دوید سمتم رفتم بغلش کردم و همه چیز و براش تعریف کردم باهم دیگ رفتیم کلبه و بقیه داستان و تعریف کردم و تو بغلش گریه میکردم که با دستاش صورتم و قاب کرد و گفت
×ات خوشگلم گریه نکن من درکت میکنم ازش عصبانی ولی این چیزا بین عاشقا پیش میاد لطفا گریه نکن
+بکهیون من که بهت گفتم عاشقش نیستم من یکی دیگ و دوست دارم (اشکاش و پاک میکنه
×کی رو
+ت...و...تو
×من واقعا
+اوهوم
×به ات نزدیک میشه و لباش و میبوسه که همون لحظه کوک از پنجره میبینتشون و خیلی عصبی میشه ولی کاری نمیکنه منتظر میشه تا از کلبه بیان بیرون بکهیون از ات جدا میشه و به ات میگه که منم به تو حس دارم و ات میگه
+بکهیون تا کوک نیومده بهتره بری وگرنه بد میشه
×باشه چیزی خواستی بهم بگو ، دوست دارم(لبخند
+منم(لبخند
×از کلبه میره و وقتی کوک میبینه رفته صبر میکنه تا دور بشه و میره داخل کلبه
-فقط دوستید درسته(عصبی بغض
+دوست بودیم دیگه نیستیم
-دیگ حق نداری ببینیش (عصبی دست ات و میگیره و میبرتش داخل ماشین
+کوک ولی من دوسش دارم (بغض
-منم عاشق توعم و نمیزارم مال کس دیگه ای بشی
+ولی من تورو نمیخوام عاشقت نیستم(داد بغض
-چیزی نمیگه و حرکت میکنه سمت خونه میرسه خونه و ات و میبره داخل و میندازتش تو اتاق
-دیگه مدرسه نمیری
+میدونستم توهم شبیه پدرمی
-میره داخل اتاق و در رو میبنده
-تو مال منی نمیزارم باکس دیگه ای باشی (به ات نزدیک میشه
+ب....ب..ر..و.برو..عقب
-به ات توجه نمیکنه و میره نزدیکتر
ات همینجور میره عقب و کوک میره جلو ک ات میخوره به دیوار و کوک صورتش و به ات نزدیک میکنه و به چشم هاش نگاه میکنه و ترس و تو چشم هاش میبینه و ازش دوری میکنه میره داخل اتاق کارش
ویو ات : خیلی ازم عصبی بود و فکر کردم میخواد کاری کنه و ترسیده بودم ولی رفتش کاری نکرد و رفت تعجب کردم نشستم یه گوشه اتاق و اروم گریه میکردم که خوابم برد صبح با یه صدایی با سر درد بیدار شدم یه کی داشت میزد به پنجره بلند شدم و رفتم پنجره و باز کردم که دیدم بکهیونه و ذوق کردم ولی یه حس عجیبی داشتم
+بکهیون (ذوق
×ات خوبی (لبخند
+اره خوبم ببینم تو چجوری اومدی اینجا(تعجب
بکهیون منو درک میکنه (گریه داد و کوک و حل میده
-هوفف خدا چرا اینکارو کردم منن باید از دلش در بیارم
-اتت اتت کجا رفتی ات(داد نگران
+فرار کردم و از عمارت رفتم بیرون نیدونستم کوک همه جارو میگرده و منم جایی نداشتم برم خواستم نگرانش کنم و یکم از عمارت دور شدم رفتم جایی که قبلا میرفتم قبلان ها وقتی ناراحت بودم میرفتم جنگل یه کلبه اونجا بود میرفتم اونجا و خودم و خالی میکردم داشتم میرفتم اونجا که یه ادم اشنا و دیدم بکهیون بود وقتی منو دید دوید سمتم رفتم بغلش کردم و همه چیز و براش تعریف کردم باهم دیگ رفتیم کلبه و بقیه داستان و تعریف کردم و تو بغلش گریه میکردم که با دستاش صورتم و قاب کرد و گفت
×ات خوشگلم گریه نکن من درکت میکنم ازش عصبانی ولی این چیزا بین عاشقا پیش میاد لطفا گریه نکن
+بکهیون من که بهت گفتم عاشقش نیستم من یکی دیگ و دوست دارم (اشکاش و پاک میکنه
×کی رو
+ت...و...تو
×من واقعا
+اوهوم
×به ات نزدیک میشه و لباش و میبوسه که همون لحظه کوک از پنجره میبینتشون و خیلی عصبی میشه ولی کاری نمیکنه منتظر میشه تا از کلبه بیان بیرون بکهیون از ات جدا میشه و به ات میگه که منم به تو حس دارم و ات میگه
+بکهیون تا کوک نیومده بهتره بری وگرنه بد میشه
×باشه چیزی خواستی بهم بگو ، دوست دارم(لبخند
+منم(لبخند
×از کلبه میره و وقتی کوک میبینه رفته صبر میکنه تا دور بشه و میره داخل کلبه
-فقط دوستید درسته(عصبی بغض
+دوست بودیم دیگه نیستیم
-دیگ حق نداری ببینیش (عصبی دست ات و میگیره و میبرتش داخل ماشین
+کوک ولی من دوسش دارم (بغض
-منم عاشق توعم و نمیزارم مال کس دیگه ای بشی
+ولی من تورو نمیخوام عاشقت نیستم(داد بغض
-چیزی نمیگه و حرکت میکنه سمت خونه میرسه خونه و ات و میبره داخل و میندازتش تو اتاق
-دیگه مدرسه نمیری
+میدونستم توهم شبیه پدرمی
-میره داخل اتاق و در رو میبنده
-تو مال منی نمیزارم باکس دیگه ای باشی (به ات نزدیک میشه
+ب....ب..ر..و.برو..عقب
-به ات توجه نمیکنه و میره نزدیکتر
ات همینجور میره عقب و کوک میره جلو ک ات میخوره به دیوار و کوک صورتش و به ات نزدیک میکنه و به چشم هاش نگاه میکنه و ترس و تو چشم هاش میبینه و ازش دوری میکنه میره داخل اتاق کارش
ویو ات : خیلی ازم عصبی بود و فکر کردم میخواد کاری کنه و ترسیده بودم ولی رفتش کاری نکرد و رفت تعجب کردم نشستم یه گوشه اتاق و اروم گریه میکردم که خوابم برد صبح با یه صدایی با سر درد بیدار شدم یه کی داشت میزد به پنجره بلند شدم و رفتم پنجره و باز کردم که دیدم بکهیونه و ذوق کردم ولی یه حس عجیبی داشتم
+بکهیون (ذوق
×ات خوبی (لبخند
+اره خوبم ببینم تو چجوری اومدی اینجا(تعجب
۱۰.۱k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.