فیک(??Why you)پارت(61)
خیره *یعنی الان حالشون چطوره تو آینده؟؟..............
یعنی ممکنه الان تو گذشته کجا باشن؟؟؟
صدای جیر جیرک*
دراومدن از حالت خیره*
چقدر .. زود دلم براشون تنگ شد......پوزخند*
اول قرار بود من زندانی اونا زندان بان باشن ولی ....
ولی الان وضعیت منو نگاه هه....۳ روزه که اینجام ولی با دوری از اونا انگار به اندازه ۳۰۰ سال اینجا بودم.....
ستاره درخشید*
سیوُل:چیکار کنم دیگه....نمیتونم بیخیالشون بشم ....و نه نمیتونم از فکرشون درام......
باد وزید و سیوُل سرشو انداخت پایین*
سیوُل:خیلی مسخرست این لحظه.........خیلی!مشت کردن دست*
فردا*
خدمتکار هو:بانوی من ...
که یهو سیوُل درو باز کرد و اومد بیرون*
سیوُل:خوب بریم؟.لبخند*
خدمتکار هو:بانوی من شما زود بیدار شدین؟؟؟؟!
همینطور که سیوُل داشت میرفت و هو هم داشت دنبالش میرفت گفت*
سیوُل:اوو....یعنی اینقدر عجیبه که صبح زود بیدار شم؟؟
خدمتکار هو:نگاه و راه رفتن*
سیوُل:این دورو برا یه کتابخونه ای چیزی سراغ نداری؟؟؟
خدمتکار هو:چرا.....ولی چطور مگه بانوی من؟؟؟
سیوُل:هوس کتاب خوندن کردم.لبخند*
ویو کتابخونه بزرگ قصر*کتابخونه فو*
خدمتکار هو:آخه بانوی من
سیوُل:هم؟؟؟
خدمتکار هو:چرا این کتابخونه؟!!!!
سیوُل:خوب کتابخونست دیگه
خدمتکار هو:آخه بانوی من کسی اجازه ورود به اینجا رو نداره!حتی خود امپراطور این دستور رو داده که تاکیدن کسی وارد کتابخونه نشه !
سیوُل:چرا؟؟
خدمتکار هو:چون ...چون
سیوُل:باز شد
خدمتکار هو:بانووووووو!
سیوُل رفت داخل *
سیوُل:واو چه باحاله!
سیوُل:نگاهی به قفسه کتابا کرد*
سیوُل:وییییییی چقدر کتاب.ذوق*
سیوُل رفت تا یکی یکی کتابا رو نگاه کنه تا شاید بتونه کتابی رو که مد نظر داره رو بخونه،البته برای اینکه شاید بتونه سرنخی پیدا کنه تا با اونا بتونه موجیو و بقیه رو پیدا کنه!*
فلش بک به روز قبل*
سیوُل:هوفففففففف........حوصلم پوکید.حالت دراز کشیده رو تخت*
سیوُل:هوففففففف
توی اون موقع چندتا از خدمه ها داشتن از اونجا رد میشدن و باهم صحبت میکردن ولی برای اینکه صحبتشون رو کامل کنن یکمی وایسادن جلوی عمارت سیوُل....فکر میکردن بانوی عمارت خوابه و هیچ حرفیو نمیشنوه پس... *
خدمه ۱:شما درمورد اون شنیدین؟؟
سیوُل:بیخیال بدون اینکه به خرفاشون گوش بده چشماشو بست*
خدمه۲،۳:درمورد چی؟؟
خدمه۱:اون کتابخونه ممنوعه دیگه!
سیوُل:همچنان چشماش بسته بود*
خدمه۲:یااا این که موضوع تازه ای نیست بعدشم از خیلی وقته پیش اونجا رو ممنوعه اعلام کردن.
خدمه۳:درسته میگه
خدمه۱:آی خدا......آیش دختر دارم میگم درشو تخته کردن!درسته از خیلی وقته پیش شایع شده بود بخاطره کتابای جادوایش اونجا رو ممنوعه کردن ولی الان رسما درش دیگه تخته شده!از طرف امپراطور چندین محافظ اونجا هستن و درش رو طلسم کردن!میگن امکان اینکه از اونجا نیروی اهریمنی به بیرون بیاد
از کتابخونه بیاد و جونه بقیه رو به خطر بندازه هستش !
سیوُل:باز شدن چشما*
خدمه۲:وای خدای من!
خدمه۱:البته یکاریش می شد کرد
خدنه۳:چکاری؟؟
خدمه۱: به گفته جادوگر یول باید یکی از بانوان قصر رو برای اون نیروی اهریمنی قربانی کنن!
خدمه۲،۳:چی!!!
خدمه۱:از وزرای داخلی پیشنهاد شده بود که که بانوی ششم رو برای اینکار انتخاب کنن ولی امپراطور این پیشنهاد رو رد کرده بود بنابر این امپراطور با جادوگر یول دستور داد تا طلسم قوی ای رو برای اون کتابخونه کار بزاره
خدمه اعظم:شما مگه کار ندارین!!!برین سر کاراتون!!!!
خدمه۱،۲،۳:چشممم!!.سریع رفتن*
یعنی ممکنه الان تو گذشته کجا باشن؟؟؟
صدای جیر جیرک*
دراومدن از حالت خیره*
چقدر .. زود دلم براشون تنگ شد......پوزخند*
اول قرار بود من زندانی اونا زندان بان باشن ولی ....
ولی الان وضعیت منو نگاه هه....۳ روزه که اینجام ولی با دوری از اونا انگار به اندازه ۳۰۰ سال اینجا بودم.....
ستاره درخشید*
سیوُل:چیکار کنم دیگه....نمیتونم بیخیالشون بشم ....و نه نمیتونم از فکرشون درام......
باد وزید و سیوُل سرشو انداخت پایین*
سیوُل:خیلی مسخرست این لحظه.........خیلی!مشت کردن دست*
فردا*
خدمتکار هو:بانوی من ...
که یهو سیوُل درو باز کرد و اومد بیرون*
سیوُل:خوب بریم؟.لبخند*
خدمتکار هو:بانوی من شما زود بیدار شدین؟؟؟؟!
همینطور که سیوُل داشت میرفت و هو هم داشت دنبالش میرفت گفت*
سیوُل:اوو....یعنی اینقدر عجیبه که صبح زود بیدار شم؟؟
خدمتکار هو:نگاه و راه رفتن*
سیوُل:این دورو برا یه کتابخونه ای چیزی سراغ نداری؟؟؟
خدمتکار هو:چرا.....ولی چطور مگه بانوی من؟؟؟
سیوُل:هوس کتاب خوندن کردم.لبخند*
ویو کتابخونه بزرگ قصر*کتابخونه فو*
خدمتکار هو:آخه بانوی من
سیوُل:هم؟؟؟
خدمتکار هو:چرا این کتابخونه؟!!!!
سیوُل:خوب کتابخونست دیگه
خدمتکار هو:آخه بانوی من کسی اجازه ورود به اینجا رو نداره!حتی خود امپراطور این دستور رو داده که تاکیدن کسی وارد کتابخونه نشه !
سیوُل:چرا؟؟
خدمتکار هو:چون ...چون
سیوُل:باز شد
خدمتکار هو:بانووووووو!
سیوُل رفت داخل *
سیوُل:واو چه باحاله!
سیوُل:نگاهی به قفسه کتابا کرد*
سیوُل:وییییییی چقدر کتاب.ذوق*
سیوُل رفت تا یکی یکی کتابا رو نگاه کنه تا شاید بتونه کتابی رو که مد نظر داره رو بخونه،البته برای اینکه شاید بتونه سرنخی پیدا کنه تا با اونا بتونه موجیو و بقیه رو پیدا کنه!*
فلش بک به روز قبل*
سیوُل:هوفففففففف........حوصلم پوکید.حالت دراز کشیده رو تخت*
سیوُل:هوففففففف
توی اون موقع چندتا از خدمه ها داشتن از اونجا رد میشدن و باهم صحبت میکردن ولی برای اینکه صحبتشون رو کامل کنن یکمی وایسادن جلوی عمارت سیوُل....فکر میکردن بانوی عمارت خوابه و هیچ حرفیو نمیشنوه پس... *
خدمه ۱:شما درمورد اون شنیدین؟؟
سیوُل:بیخیال بدون اینکه به خرفاشون گوش بده چشماشو بست*
خدمه۲،۳:درمورد چی؟؟
خدمه۱:اون کتابخونه ممنوعه دیگه!
سیوُل:همچنان چشماش بسته بود*
خدمه۲:یااا این که موضوع تازه ای نیست بعدشم از خیلی وقته پیش اونجا رو ممنوعه اعلام کردن.
خدمه۳:درسته میگه
خدمه۱:آی خدا......آیش دختر دارم میگم درشو تخته کردن!درسته از خیلی وقته پیش شایع شده بود بخاطره کتابای جادوایش اونجا رو ممنوعه کردن ولی الان رسما درش دیگه تخته شده!از طرف امپراطور چندین محافظ اونجا هستن و درش رو طلسم کردن!میگن امکان اینکه از اونجا نیروی اهریمنی به بیرون بیاد
از کتابخونه بیاد و جونه بقیه رو به خطر بندازه هستش !
سیوُل:باز شدن چشما*
خدمه۲:وای خدای من!
خدمه۱:البته یکاریش می شد کرد
خدنه۳:چکاری؟؟
خدمه۱: به گفته جادوگر یول باید یکی از بانوان قصر رو برای اون نیروی اهریمنی قربانی کنن!
خدمه۲،۳:چی!!!
خدمه۱:از وزرای داخلی پیشنهاد شده بود که که بانوی ششم رو برای اینکار انتخاب کنن ولی امپراطور این پیشنهاد رو رد کرده بود بنابر این امپراطور با جادوگر یول دستور داد تا طلسم قوی ای رو برای اون کتابخونه کار بزاره
خدمه اعظم:شما مگه کار ندارین!!!برین سر کاراتون!!!!
خدمه۱،۲،۳:چشممم!!.سریع رفتن*
۷.۴k
۱۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.