FIRST LOVE
پارت18 فصل3
*Taehyung.pov*
رفتم پیش سانا و به بدن بی جونش که رو تخت افتاده بود نگاه کردم چطور اون دختر هفده ساله شاد و شنگول و کوچولو به این روز افتاده؟ نشستم رو صندلیه کنار تختش و دستش رو گرفتم و آروم باش صحبت میکردم به قدری صدام کم بود که انگار یه بچه نوزاد کنارمون خوابه
تهیونگ: هی سانا بلندشو بلندشو بگو که همه چیز یادته و دوباره اسممو صدا کن همممممم؟! یواش یواش داشت گریم میگرفت که چشمم به مانیتور کنار تخت خورد جای ضربان قلبش فقط یه خط بود سریع دکتر و صدا کردم و دکتر با کلی پرستار اومدن داخل اتاق و منو بیرون کردن رفتم پیش پسرا و بهشون گفتم اونا هم با نگرانی اومدن و جیمین رو هم با کمک بردیمش اونجا زیاد بین اتاق ما و سانا فاصله نبود رسیدیم هنوز داشتن بهش ماساژ قلبی و شوک میدادن ولی نه هیچ تغییری نداشت جیمین رو دیدم که با نگرانی و عصبانیت ما رو کنار زد و کشان کشان خودشو رسوند جلوی اون همه دکتر و اونارو کنار زد و خودش شروع کرد ماساژ قلبی دادن و همزمان باهاش حرف میزد
جیمین: ای دختره دیوونه چطور میتونی بمیری ها؟ چطوری؟ چطوری میتونی مارو تنها بزاری ؟ مگه به ما قول ندادی که همیشه پیشمون بمونی؟ مگه......
*Jimin.pov*
داشتم باهاش حرف میزدم و بهش ماساژ قلبی میدادم که یه صدایی از مانیتور اومد بهش نگاه کردم اون برگشته بود و داشت نفس میکشید دکترا و پرستارا رفتن بیرون و من و سانا بودیم خیلی دلم برای طعم لباش تنگ شده بود حتی با اینکه بیهوشه ولی بازم میخواستم ببوسمش
آروم لبام رو روی لبای کبودش گزاشتم و مک میزدم داشتم میمیبوسیدمش که برای یک لحظه اونم لبامو خیلی آروم مک زد چشمام گرد شد و لبام رو از رو لباش برداشتم و بهش نگاه کردم چشماش هنوز بسته بود ولی انگار میخواست صحبت کنه آروم لباش به حرکت در اومد
سانا: تو ...... کیی؟
چ...چرا منو بوسیدی؟
جیمین: از حرفش تعجب کردم و رفتم پیش دکتر ولی نامجون نزاشت و منو برد تو اتاق هفتامون و بهم گفت چیشده
نامجون: ببین جیمین من به تهیونگ هم گفتم آروم باش خب!؟
جیمین: بگو چیشده چرا سانا ازم میپرسه من کییم؟
نامجون : خیله خب میگم دکتر گفت که امکان داره سانا وقتی بهوش بیاد چیزی یادش نیاد و یا حتی کسی رو نشناسه
جیمین : با این حرف نامجون نفسم برید و یک قطره اشک از چشمام چکید انگار دنیا رو سرم خراب شده بود یعنی چی؟ یعنی چی چطور چنین چیزی ممکنه چیزی یادش نیاد؟
یعنی باید دوباره از اول شروع کنیم؟
نامجون: نه جیمین دکتر گفت شاید بعد یه مدتی یادش بیاد همه چی رو!
جیمین: سریع از اتاق دویدم بیرون و رفتم پیش پسرا و تهیونگ رو کشیدم پیش خودم کنار گوشش گفتم : بیاد حرف بزنیم
و آوردم تو حیاط بیمارستان
بیشتر از هر چیزی دلم میخواست بغلش کنم چون اون هم داداشم و هم داداش ساناعه
بغلش کردم و اونم منو بغل کرد و بعدش باهم درد و دل کردیم و باهم رفتیم پیش سانا وقتی رفتیم اونجا........
*Taehyung.pov*
رفتم پیش سانا و به بدن بی جونش که رو تخت افتاده بود نگاه کردم چطور اون دختر هفده ساله شاد و شنگول و کوچولو به این روز افتاده؟ نشستم رو صندلیه کنار تختش و دستش رو گرفتم و آروم باش صحبت میکردم به قدری صدام کم بود که انگار یه بچه نوزاد کنارمون خوابه
تهیونگ: هی سانا بلندشو بلندشو بگو که همه چیز یادته و دوباره اسممو صدا کن همممممم؟! یواش یواش داشت گریم میگرفت که چشمم به مانیتور کنار تخت خورد جای ضربان قلبش فقط یه خط بود سریع دکتر و صدا کردم و دکتر با کلی پرستار اومدن داخل اتاق و منو بیرون کردن رفتم پیش پسرا و بهشون گفتم اونا هم با نگرانی اومدن و جیمین رو هم با کمک بردیمش اونجا زیاد بین اتاق ما و سانا فاصله نبود رسیدیم هنوز داشتن بهش ماساژ قلبی و شوک میدادن ولی نه هیچ تغییری نداشت جیمین رو دیدم که با نگرانی و عصبانیت ما رو کنار زد و کشان کشان خودشو رسوند جلوی اون همه دکتر و اونارو کنار زد و خودش شروع کرد ماساژ قلبی دادن و همزمان باهاش حرف میزد
جیمین: ای دختره دیوونه چطور میتونی بمیری ها؟ چطوری؟ چطوری میتونی مارو تنها بزاری ؟ مگه به ما قول ندادی که همیشه پیشمون بمونی؟ مگه......
*Jimin.pov*
داشتم باهاش حرف میزدم و بهش ماساژ قلبی میدادم که یه صدایی از مانیتور اومد بهش نگاه کردم اون برگشته بود و داشت نفس میکشید دکترا و پرستارا رفتن بیرون و من و سانا بودیم خیلی دلم برای طعم لباش تنگ شده بود حتی با اینکه بیهوشه ولی بازم میخواستم ببوسمش
آروم لبام رو روی لبای کبودش گزاشتم و مک میزدم داشتم میمیبوسیدمش که برای یک لحظه اونم لبامو خیلی آروم مک زد چشمام گرد شد و لبام رو از رو لباش برداشتم و بهش نگاه کردم چشماش هنوز بسته بود ولی انگار میخواست صحبت کنه آروم لباش به حرکت در اومد
سانا: تو ...... کیی؟
چ...چرا منو بوسیدی؟
جیمین: از حرفش تعجب کردم و رفتم پیش دکتر ولی نامجون نزاشت و منو برد تو اتاق هفتامون و بهم گفت چیشده
نامجون: ببین جیمین من به تهیونگ هم گفتم آروم باش خب!؟
جیمین: بگو چیشده چرا سانا ازم میپرسه من کییم؟
نامجون : خیله خب میگم دکتر گفت که امکان داره سانا وقتی بهوش بیاد چیزی یادش نیاد و یا حتی کسی رو نشناسه
جیمین : با این حرف نامجون نفسم برید و یک قطره اشک از چشمام چکید انگار دنیا رو سرم خراب شده بود یعنی چی؟ یعنی چی چطور چنین چیزی ممکنه چیزی یادش نیاد؟
یعنی باید دوباره از اول شروع کنیم؟
نامجون: نه جیمین دکتر گفت شاید بعد یه مدتی یادش بیاد همه چی رو!
جیمین: سریع از اتاق دویدم بیرون و رفتم پیش پسرا و تهیونگ رو کشیدم پیش خودم کنار گوشش گفتم : بیاد حرف بزنیم
و آوردم تو حیاط بیمارستان
بیشتر از هر چیزی دلم میخواست بغلش کنم چون اون هم داداشم و هم داداش ساناعه
بغلش کردم و اونم منو بغل کرد و بعدش باهم درد و دل کردیم و باهم رفتیم پیش سانا وقتی رفتیم اونجا........
۲۵.۷k
۰۱ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.