رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ⁵⁷ ¤
_______________________________
آماندا : حالا هم من میرم شما با دوست دخترت خوش باش
----------------------------------------------------------
دیگه هیچی مثل سابق نمیشه نه .....!
گفتی عاشق نمیشم پس چی شد بگو عوض شدی تو ؟
یه دفعه دل تو ازم برید و !
رفتی با غریبه نشستی چطور ....؟
شنیدم بهش دادی راحت دلتو :)
ادا اطوارات همه واسه من بود ...
برو برنگرد که دیگه زدم سی****
هرکی جا من بود میرفت از پیشت همون چند روز اول ....
تو ببین چیکار کردی با منی که نمیدونست چیه عاشقی اصلا ....!
گفتی از سنگه دلت
میدونم تنگه دلت 💔
حالا برو راحت باش :)
اونی که میخواستت کرده ولت ....!
----------------------------------------------------------
بدون توجه بهش رفتم سمت در که دستم کشیده شد
این یوپ : کجا اول صبحی
آماندا : برای بیرون رفتنم به تو جواب پس نمیدم ( دستشو محکم از دست این یوپ میکشه بیرون )
رفتم سوار ماشینم شدم
نمیدونستم کجا میرم فقط میخواستم از اونجا دور شم
فقط میخواستم تمام حرفام از ذهنم بره
باورم نمیشه همه حرفامو بهش گفتم
نمیدونم چرا احساس میکنم خیلی سبک شدم
احساس میکنم یه سیب بزرگ و از تو گلوم برداشتن
دور و برم و نگاه کردم دیدم دقیقا جاییم که میخواستم برم
روی پل شهر بودم
ساعت دقیقا شیش صبح و نشون میداد
بارون نم نم میزد
از ماشین پیاده شدم و همینجوری قدم زدم ( بچه ها میخوام پل شهر و به یه جاده جنگلی تغییر بدم ، به نظرم بیشتر به آماندا میخوره ، فیلمشم میزارم براتون )
هوا کاملا مه آلود بود
نشستم وسط جاده و همونجا دراز کشیدم
این خستگی که تو بدنم بود انگار کلا از بدنم خارج شد
و بازم بغض لعنتی برگشت
آروم آروم اشک ریختم و فقط به آسمون خیره شدم
قطره های کم بارون آروم به صورتم میخورد
و اشک هامو پنهون میکرد
آسمون آبی کبود شده بود شده بود با چند تا لکه های بزرگ خاکستری
انگاری اونم مثل من صورتش کبود و زخمی شده
خنده ی عصبی به این افکارم دادم
________________________________
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ⁵⁷ ¤
_______________________________
آماندا : حالا هم من میرم شما با دوست دخترت خوش باش
----------------------------------------------------------
دیگه هیچی مثل سابق نمیشه نه .....!
گفتی عاشق نمیشم پس چی شد بگو عوض شدی تو ؟
یه دفعه دل تو ازم برید و !
رفتی با غریبه نشستی چطور ....؟
شنیدم بهش دادی راحت دلتو :)
ادا اطوارات همه واسه من بود ...
برو برنگرد که دیگه زدم سی****
هرکی جا من بود میرفت از پیشت همون چند روز اول ....
تو ببین چیکار کردی با منی که نمیدونست چیه عاشقی اصلا ....!
گفتی از سنگه دلت
میدونم تنگه دلت 💔
حالا برو راحت باش :)
اونی که میخواستت کرده ولت ....!
----------------------------------------------------------
بدون توجه بهش رفتم سمت در که دستم کشیده شد
این یوپ : کجا اول صبحی
آماندا : برای بیرون رفتنم به تو جواب پس نمیدم ( دستشو محکم از دست این یوپ میکشه بیرون )
رفتم سوار ماشینم شدم
نمیدونستم کجا میرم فقط میخواستم از اونجا دور شم
فقط میخواستم تمام حرفام از ذهنم بره
باورم نمیشه همه حرفامو بهش گفتم
نمیدونم چرا احساس میکنم خیلی سبک شدم
احساس میکنم یه سیب بزرگ و از تو گلوم برداشتن
دور و برم و نگاه کردم دیدم دقیقا جاییم که میخواستم برم
روی پل شهر بودم
ساعت دقیقا شیش صبح و نشون میداد
بارون نم نم میزد
از ماشین پیاده شدم و همینجوری قدم زدم ( بچه ها میخوام پل شهر و به یه جاده جنگلی تغییر بدم ، به نظرم بیشتر به آماندا میخوره ، فیلمشم میزارم براتون )
هوا کاملا مه آلود بود
نشستم وسط جاده و همونجا دراز کشیدم
این خستگی که تو بدنم بود انگار کلا از بدنم خارج شد
و بازم بغض لعنتی برگشت
آروم آروم اشک ریختم و فقط به آسمون خیره شدم
قطره های کم بارون آروم به صورتم میخورد
و اشک هامو پنهون میکرد
آسمون آبی کبود شده بود شده بود با چند تا لکه های بزرگ خاکستری
انگاری اونم مثل من صورتش کبود و زخمی شده
خنده ی عصبی به این افکارم دادم
________________________________
۲.۹k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.