فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت39
از زبان چویا]
_موهات خیلی بوی خوبی میده! بوی توت فرنگی میدن!
کمی سرخ شدم ولی چیزی نگفتم که یکی از دستاشو دور ـه بدنم حلقه کرد ـو اون یکی دستشو رو سرم گذاشت که باعث شد کمی بلرزم.
بدون ـه اینکه حرفی بزنم فقط به روبه روم زل زده بودم که اروم موهامو بوسید.
سریع خودم ازش دور کردم ـو با عصبانیت گفتم: این چه کاری بود هااا؟؟؟!
°از زبان دازای]
اروم سرشو بوسیدم که سریع تو جاش پرید ـو کنار ـه دسته ی مبل نشست ـو وقتی سرشو سرم چرخوند با صورت همرنگ ـه گوجه شده ـش مواجه شدم.
با اظطراب خیلی سریع گفت: این چه کاری بود هااا؟؟؟!
با خنده گفتم: به این کار میگن ابراز ـه علاقه.
روشو اونطرف کرد ـو دستشو رو موهاش کشید ـو جایی که بوسیده بودمو پاک کرد ـو گفت: چندش!
یه تار ـه ابرومو بالا دادم ـو با صورت درهمی بهش نگاه کردم.
دستشو پایین اورد ولی همونطور سرش اونطرف بود ـ. نمیتونستم ببینمش.
دستامو رو زانو هام گذاشت ـو بالا تنه ـو سرمو سمت ـه راست خم کردم ـو گفتم: چویای خجالتی.
سریع سمتم برگشت ـو با داد گفت: من خجالتی نیستم!!
دستمو سمت ـه صورت ـه سرخ شده ـش اشاره کردم که دستشو رو گونه هاش گذاشت ـو با عصبانیت گفت: من.. من اصلاـم سرخ نشدم چشمای تو اشتباه میبینه.
خندهی ریزی کردم ـو دستمو پشت ـه کاناپه انداختم ـو خودمو بالا کشیدم.
سریع درست سر ـه جام نشستم ـو گفتم: چویا بیا نقاشی ـه همدیگه ـرو بکشیم!
°از زبان چویا]
یه دفعه جو گرفتش ـو سریع دستشو از پشت ـه کاناپه برداشت ـو درست نشست که باعث شد کمی شوکه بشم ـو تو جام بپرسم.
سرشو سمتم چرخوند ـو سریع گفت: چویا بیا نقاشی ـه همدیگه ـرو بکشیم!
سرمو سمتش چرخوندم ـو با بی حوصلگی گفتم: مگه بچه ای؟
با لب ـو لوچه اویزون گفت: چه ربطی داشت؟
چشمامو تو حدقه چرخوندم ـو گفتم: حوصله ندارم خودت بکش.
دستشو دور ـه گردنم انداخت ـو گفت: چویا لطفااا!!!
با حوص گفتم: گمشو برو دفتر ـو مداد بیار!
با خوشحالی از جاش بلند ـو شد ـو سمت ـه اتاق رفت ـو گفت: چوچو جونم میخواد منو بکشه!
پوف ـه کلافه ای کشیدم ـو گفتم: خجالت ـم نمیکشه!
وفتی دوتا دفتر ـو مداد اورد یکیشونو برداشتم ـو به دسته ی کاناپه تکیه دادم، پاهامو بالا اوردم ـو دفترمو رو پاهام گذاشتم.
یادمه یه بار کائده چان دازای ـو نقاشی کرد، پس بهتره همون شکلی بکشم!
گذر زمان"
بعداز اینکه کشیدن ـه نقاشی ـو تموم کردم لبخندی زدم ـو بهش نگاه کردم، بد نشده!
با صدای دازای به خودم اومدم ـو سرمو بالا اوردم: کارت تموم شد؟
سری تکون دادم که گفت: پس نشونش بده.
سری تکون دادم ـو دفتر ـو برعکس کردم که گفت: این منم؟
سری تکون دادم که گفت: نقاشی ـت از نقاشی های کائده چان داغون تره!
با اخم گفتم: هوی چیکاره کائده چان داری؟ من دقیقا جوری که تورو میبینم نقاشی کردم!
چندبار پلک زد ـو گفت: من ـو شبیه خنگولا میبینی؟
سری تکون دادم ـو گفتم: حالا تو نشون بده.
سری تکون داد ـو گفت: خیلی براش زحمت کشیدم، دقیقا احساساتمو نسبت بهت توش کشیدم!
دفترو سمتم چرخوند ـو با دیدن ـه نقاشی خون جلو چشمامو گرفت.
با صدای بلند خندید ـو گفت: دقیقا شبیه خودته چوچو جونم!!
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_ستری_داگز
#پارت39
از زبان چویا]
_موهات خیلی بوی خوبی میده! بوی توت فرنگی میدن!
کمی سرخ شدم ولی چیزی نگفتم که یکی از دستاشو دور ـه بدنم حلقه کرد ـو اون یکی دستشو رو سرم گذاشت که باعث شد کمی بلرزم.
بدون ـه اینکه حرفی بزنم فقط به روبه روم زل زده بودم که اروم موهامو بوسید.
سریع خودم ازش دور کردم ـو با عصبانیت گفتم: این چه کاری بود هااا؟؟؟!
°از زبان دازای]
اروم سرشو بوسیدم که سریع تو جاش پرید ـو کنار ـه دسته ی مبل نشست ـو وقتی سرشو سرم چرخوند با صورت همرنگ ـه گوجه شده ـش مواجه شدم.
با اظطراب خیلی سریع گفت: این چه کاری بود هااا؟؟؟!
با خنده گفتم: به این کار میگن ابراز ـه علاقه.
روشو اونطرف کرد ـو دستشو رو موهاش کشید ـو جایی که بوسیده بودمو پاک کرد ـو گفت: چندش!
یه تار ـه ابرومو بالا دادم ـو با صورت درهمی بهش نگاه کردم.
دستشو پایین اورد ولی همونطور سرش اونطرف بود ـ. نمیتونستم ببینمش.
دستامو رو زانو هام گذاشت ـو بالا تنه ـو سرمو سمت ـه راست خم کردم ـو گفتم: چویای خجالتی.
سریع سمتم برگشت ـو با داد گفت: من خجالتی نیستم!!
دستمو سمت ـه صورت ـه سرخ شده ـش اشاره کردم که دستشو رو گونه هاش گذاشت ـو با عصبانیت گفت: من.. من اصلاـم سرخ نشدم چشمای تو اشتباه میبینه.
خندهی ریزی کردم ـو دستمو پشت ـه کاناپه انداختم ـو خودمو بالا کشیدم.
سریع درست سر ـه جام نشستم ـو گفتم: چویا بیا نقاشی ـه همدیگه ـرو بکشیم!
°از زبان چویا]
یه دفعه جو گرفتش ـو سریع دستشو از پشت ـه کاناپه برداشت ـو درست نشست که باعث شد کمی شوکه بشم ـو تو جام بپرسم.
سرشو سمتم چرخوند ـو سریع گفت: چویا بیا نقاشی ـه همدیگه ـرو بکشیم!
سرمو سمتش چرخوندم ـو با بی حوصلگی گفتم: مگه بچه ای؟
با لب ـو لوچه اویزون گفت: چه ربطی داشت؟
چشمامو تو حدقه چرخوندم ـو گفتم: حوصله ندارم خودت بکش.
دستشو دور ـه گردنم انداخت ـو گفت: چویا لطفااا!!!
با حوص گفتم: گمشو برو دفتر ـو مداد بیار!
با خوشحالی از جاش بلند ـو شد ـو سمت ـه اتاق رفت ـو گفت: چوچو جونم میخواد منو بکشه!
پوف ـه کلافه ای کشیدم ـو گفتم: خجالت ـم نمیکشه!
وفتی دوتا دفتر ـو مداد اورد یکیشونو برداشتم ـو به دسته ی کاناپه تکیه دادم، پاهامو بالا اوردم ـو دفترمو رو پاهام گذاشتم.
یادمه یه بار کائده چان دازای ـو نقاشی کرد، پس بهتره همون شکلی بکشم!
گذر زمان"
بعداز اینکه کشیدن ـه نقاشی ـو تموم کردم لبخندی زدم ـو بهش نگاه کردم، بد نشده!
با صدای دازای به خودم اومدم ـو سرمو بالا اوردم: کارت تموم شد؟
سری تکون دادم که گفت: پس نشونش بده.
سری تکون دادم ـو دفتر ـو برعکس کردم که گفت: این منم؟
سری تکون دادم که گفت: نقاشی ـت از نقاشی های کائده چان داغون تره!
با اخم گفتم: هوی چیکاره کائده چان داری؟ من دقیقا جوری که تورو میبینم نقاشی کردم!
چندبار پلک زد ـو گفت: من ـو شبیه خنگولا میبینی؟
سری تکون دادم ـو گفتم: حالا تو نشون بده.
سری تکون داد ـو گفت: خیلی براش زحمت کشیدم، دقیقا احساساتمو نسبت بهت توش کشیدم!
دفترو سمتم چرخوند ـو با دیدن ـه نقاشی خون جلو چشمامو گرفت.
با صدای بلند خندید ـو گفت: دقیقا شبیه خودته چوچو جونم!!
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_ستری_داگز
۷.۳k
۲۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.