Brown sugar : شکر قهوه ای
Brown sugar : شکر قهوه ای
Part۳۵
شیرین:چند سالته مگه؟
میکائل:من۳۳سالمه
شیرین:واقعا؟سعید ک گفت ۲۵ سالته
میکائل:حتما دلیلی داشته ک گفته
شیرین:باید ازش بپرسم
میکائل:۲۵ سالگی با همون اکیپ رفتیم روسی و اونجا یک مافیا تو روسی شدم کارم فروختن مواد اینا بود و خب بعدن ها خرید فروش ادم و مافیا ادمم شدم
زیاد چیز خاصی نیست ک بخوام توضیح بدم(دیگ من خلاصه میگم)
بعد توهمون موقع ها من با مردی به نام مصطفی ک عربی بود اشنا شدم خیلی باهاش رفیق شدم تو همون رفت امد اون تبادل اینا یک روز دخترشو دیدم مرجان یک دل نه صد دل عاشقش شدم کلی دختر دیده بودم ولی به زیبایی اون نه اصلا وقتی بار اول دیدمش قلبم یهو ریخت دست پاهام شل شد اونم همون حس داشت وقتی سلام کرد و اون صدای ارامش بخشش رو شنیدم اصلا گفتم اینو باید بگیرم اون باید ملکه من میشد
۲۷ سالم شد ک ما باهمون مصطفی دررفت امد بودیم ولی خب چون عرب بودن زیاد مرجان رو نمیدیم اخه رو دخترهاشون حساس بودن یک روز رفتم پیش مامانم گفتم مامان میخوام بهت یک چیزی بگم
تو چشم هام نگاه کرد گفت عاشق شدی اصلا مات مونده بود این از کجا میدونستی اخه بهش نگفته بودم بهش گفتم مامان تو از کجا میدونی گفت میدونم ک شبا تا صبح تو خواب اسم مرجان صدا میزنی یا اون کش مو دسته ک هروز هردقیقه بوش میکنی اون حالت رفتارت وقتی صحبت از زن گرفتن میشه رو میفهمم من مادرمم همه چیزو میفهمم
داشت میگفت ک سعید وارد اتاق شد
سعید:مگه نگفتم یادت بره اون گذشته لعنتی رو
(سعید)
داشتم دوربین هارو چک میکردم ک دیدم ضربان قلب میکائل داره میره بالا و حرارت و کلا همه چیزش داره میره بالا ک صدای دوربین روشن کردم دیدم داره خاطراتشو میگه سریع با تیم پرستاری رفتم تو اتاقش
میکائل:من تظاهر میکردم ک یادم رفته ولی
سعید محکم میزنه تو گوش میکائل
سعید:ما ۱ سال روتو کار کردیم ک یادت برهه بعد تو میگی یادم نرفته لعنتیی مرجان مرده مامانت مرده خواهرت مرده خودت کشتی حالا هی اون گذشته رو هی زیرور کن
دیدم میکائل اشک تو چشم هاش جمع شد ک سعید گفت پرستارها برن
میکائل:مردن؟(بابغض)
سعید:اره میکائل ۵ سال پیش مردن
میکائل:دلم براشون تنگ شده(باگریه)
Part۳۵
شیرین:چند سالته مگه؟
میکائل:من۳۳سالمه
شیرین:واقعا؟سعید ک گفت ۲۵ سالته
میکائل:حتما دلیلی داشته ک گفته
شیرین:باید ازش بپرسم
میکائل:۲۵ سالگی با همون اکیپ رفتیم روسی و اونجا یک مافیا تو روسی شدم کارم فروختن مواد اینا بود و خب بعدن ها خرید فروش ادم و مافیا ادمم شدم
زیاد چیز خاصی نیست ک بخوام توضیح بدم(دیگ من خلاصه میگم)
بعد توهمون موقع ها من با مردی به نام مصطفی ک عربی بود اشنا شدم خیلی باهاش رفیق شدم تو همون رفت امد اون تبادل اینا یک روز دخترشو دیدم مرجان یک دل نه صد دل عاشقش شدم کلی دختر دیده بودم ولی به زیبایی اون نه اصلا وقتی بار اول دیدمش قلبم یهو ریخت دست پاهام شل شد اونم همون حس داشت وقتی سلام کرد و اون صدای ارامش بخشش رو شنیدم اصلا گفتم اینو باید بگیرم اون باید ملکه من میشد
۲۷ سالم شد ک ما باهمون مصطفی دررفت امد بودیم ولی خب چون عرب بودن زیاد مرجان رو نمیدیم اخه رو دخترهاشون حساس بودن یک روز رفتم پیش مامانم گفتم مامان میخوام بهت یک چیزی بگم
تو چشم هام نگاه کرد گفت عاشق شدی اصلا مات مونده بود این از کجا میدونستی اخه بهش نگفته بودم بهش گفتم مامان تو از کجا میدونی گفت میدونم ک شبا تا صبح تو خواب اسم مرجان صدا میزنی یا اون کش مو دسته ک هروز هردقیقه بوش میکنی اون حالت رفتارت وقتی صحبت از زن گرفتن میشه رو میفهمم من مادرمم همه چیزو میفهمم
داشت میگفت ک سعید وارد اتاق شد
سعید:مگه نگفتم یادت بره اون گذشته لعنتی رو
(سعید)
داشتم دوربین هارو چک میکردم ک دیدم ضربان قلب میکائل داره میره بالا و حرارت و کلا همه چیزش داره میره بالا ک صدای دوربین روشن کردم دیدم داره خاطراتشو میگه سریع با تیم پرستاری رفتم تو اتاقش
میکائل:من تظاهر میکردم ک یادم رفته ولی
سعید محکم میزنه تو گوش میکائل
سعید:ما ۱ سال روتو کار کردیم ک یادت برهه بعد تو میگی یادم نرفته لعنتیی مرجان مرده مامانت مرده خواهرت مرده خودت کشتی حالا هی اون گذشته رو هی زیرور کن
دیدم میکائل اشک تو چشم هاش جمع شد ک سعید گفت پرستارها برن
میکائل:مردن؟(بابغض)
سعید:اره میکائل ۵ سال پیش مردن
میکائل:دلم براشون تنگ شده(باگریه)
۱۲.۹k
۱۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.