صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت28
°از زبان دازای]
یه دفعه کمی تو جاش پرید ـو عقب رفت سرشو پایین انداخت ـو دستشو رو سینه ـش گذاشت ـو کاغذ تو دستشو فشار داد ـو عرق ـه سردی رو پیشونی ـش نشست.
با تعجب گفتم: چیـ.. چیزی شده؟
چیزی نگفت که جک جلو اومد ـو گفت: حالت خوبه چویا؟!
بعداز چند دقیقه سکوت دستشو پایین اورد ـو سینه ـش هی بالا و پایین شد.
مچ ـه دستشو گرفتم ـو گفتم: حالت خوبه چویا؟
سرشو بالا اورد ـو بهم نگاه کرد، سری تکون داد که مچ ـه دستشو ول کردم ـو گفتم: مطمئنی؟
سری تکون داد که کمی ازش دور شدم ـو گفتم: اون کاغذ...
دستاشو تو هوا تکون داد ـو سرشو سریع به اینور ـو اونور چرخوند.
لبخندی زدم که دستاشو پایین اورد، جک دستشو رو شونه ی چویا گذاشت ـو گفت: اگه حالت خوب نیست میتونیم بریم یه سر به درمانگاه بزنیم.
سرشو به معنای "منفی" تکون داد ـو لبخندی زد.
همون موقع یکی از بچه ها با صدای نسبتا بلندی جک ـو صدا زد:
_هی جک!!!
سمت ـه صدا برگشتیم که اون طرف دستشو برای جک تکون داد ـو گفت: جک میشه یه لحظه بیای اینجا!!
متقابلا جک دستشو بالا اورد ـو گفت: الان میام!
سرشو سمتمون چرخوند ـو گفت: زود برمیگردم جایی نرید.
سری تکون دادیم که با قدمای سریع سمت ـه همون پسر رفت.
سرمو سمت ـه چویا چرخوندم ـو گفتم: اسپری ـتو زدی؟
سری تکون داد ـو داخل ـه دفترچه ـش چیزی نوشت ـو سمتم برشگردوند:
•موقعی که داشتم میومدم مدرسه زدم☆
ابروهامو بالا دادم ـو گفتم: چرا ازش استفاده نمیکنی؟ یادمه دکترت گفت "ساعتایی که مشخص کردم ازش استفاده کن، هروقتم به صرفه افتادی یه پیس بزن"
داخل ـه دفترچه ـش چیزی نوشت ـو نشونم داد:
•درسته ولی الان ساعتش نیست تازه به صرفه هم نیوفتادم☆
سری تکون دادم ـو به نیمکت اشاره کردم ـو گفتم: بیا بریم اونجا بشینیم.
دوباره شروع کرد به نوشتن ـو بعداز تموم شدنش دفترچه ـرو برگردوند:
•ولی جک گفت همینجا بمونیم تا برگرده☆
سری تکون دادم ـو با لبخند گفتم: نگران اون نباش، پیدامون میکنه.
اول کمی مکث کرد ولی بعد با تردید سری تکون داد.
باهم سمت ـه نیمکت رفتیم ـو روش نشستیم.
رومو کردم سمتش ـو گفتم: کلاس ـه P خوبه؟
سرشو سمتم چرخوند ـو سری تکون داد.
دستامو پشت گردنم قفل کردم ـو گفتم: بچه های کلاستون چطوره؟
°از زبان جک]°
پوف ـه کلافه ای کشیدم ـو سمت ـه دازای ـو چویا چرخیدم ولی نبودن.
کمی جلوتر رفتم ـو دنبالشون گشتم که دیدم روی یه نیمکت نشستن ـو دارن میخندن.
داشتم سمتشون میرفتم که دازای دستشو رو سر ـه چویا گذاشت ـو موهاشو بهم ریخت ـو با خنده چیزایی گفت که متوجه نشدم.
لبخندی زدم ـو جلو رفتم ـو گفتم: چرا همونجا نموندید تا منم بیام؟
دازای سرشو سمتم چرخوند ـو با لبخند گفت: اگه اونجا میموندیم زیر ـه پامون علف سبز میشد.
لبخند ـه کشداری زدم ـو یکم از هم فاصله ـشون دادم ـو وسطشون نشستم.
گذر زمان"
°چند روز بعد°
جمعه ساعتِ 08:05 دقیقه ی صبح]°
•از زبان راوی]°
با صدای زنگ ـه در خونه ـش چشماشو باز کرد ـو سمت ـه در رفت.
با چشمای بستش ـو وضع ـه داغونش درو باز کرد که با دیدن ـه همسایشون چشماشو سریع باز کرد ـو صورتش سرخ شد ـو کمی به ادای احترام خم شد.
اون مرد خنده ای کرد ـو با لبخند گفت: صبتون بخیر چویا_کون، متاسفم بیدارتون کردم.
چویا لبخندی زد دستاشو به مهنای منفی تکون داد که یه لحظه چشمش به پسره اون مرد سوق داد.
با صدای مرد دوباره چشماشو سمته مرد چرخوند: چویا_کون اگه مشکلی نیست میتونین از پسرمون مراقبت کنین؟ امروز من ـو همسرم میخواییم باهم سرقرار بریم.
چویا سریع سرشو به مهنای مثبت تکون داد ـو سریع داخل ـه دفترچه ـش یه چیزی نوشت ـو به مرد نشون داد:
•البته، خیالتون راحت باشه☆
مرد دسته چویا رو گرفت ـو با لبخند گفت: واقعا ازتون متشکرم چویا_کون!!
چویا لبخند ـه کجی زد ـو بعداز خدافظی پسرو داخل ـه خونه ـش اورد ـو درم بست.
سمت ـه پسر برگشت ـو با لبخند بهش نگاه کرد که پسر با بی ادبی گفت: یکم به سر ـو وضع ـت برس هویج!
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت28
°از زبان دازای]
یه دفعه کمی تو جاش پرید ـو عقب رفت سرشو پایین انداخت ـو دستشو رو سینه ـش گذاشت ـو کاغذ تو دستشو فشار داد ـو عرق ـه سردی رو پیشونی ـش نشست.
با تعجب گفتم: چیـ.. چیزی شده؟
چیزی نگفت که جک جلو اومد ـو گفت: حالت خوبه چویا؟!
بعداز چند دقیقه سکوت دستشو پایین اورد ـو سینه ـش هی بالا و پایین شد.
مچ ـه دستشو گرفتم ـو گفتم: حالت خوبه چویا؟
سرشو بالا اورد ـو بهم نگاه کرد، سری تکون داد که مچ ـه دستشو ول کردم ـو گفتم: مطمئنی؟
سری تکون داد که کمی ازش دور شدم ـو گفتم: اون کاغذ...
دستاشو تو هوا تکون داد ـو سرشو سریع به اینور ـو اونور چرخوند.
لبخندی زدم که دستاشو پایین اورد، جک دستشو رو شونه ی چویا گذاشت ـو گفت: اگه حالت خوب نیست میتونیم بریم یه سر به درمانگاه بزنیم.
سرشو به معنای "منفی" تکون داد ـو لبخندی زد.
همون موقع یکی از بچه ها با صدای نسبتا بلندی جک ـو صدا زد:
_هی جک!!!
سمت ـه صدا برگشتیم که اون طرف دستشو برای جک تکون داد ـو گفت: جک میشه یه لحظه بیای اینجا!!
متقابلا جک دستشو بالا اورد ـو گفت: الان میام!
سرشو سمتمون چرخوند ـو گفت: زود برمیگردم جایی نرید.
سری تکون دادیم که با قدمای سریع سمت ـه همون پسر رفت.
سرمو سمت ـه چویا چرخوندم ـو گفتم: اسپری ـتو زدی؟
سری تکون داد ـو داخل ـه دفترچه ـش چیزی نوشت ـو سمتم برشگردوند:
•موقعی که داشتم میومدم مدرسه زدم☆
ابروهامو بالا دادم ـو گفتم: چرا ازش استفاده نمیکنی؟ یادمه دکترت گفت "ساعتایی که مشخص کردم ازش استفاده کن، هروقتم به صرفه افتادی یه پیس بزن"
داخل ـه دفترچه ـش چیزی نوشت ـو نشونم داد:
•درسته ولی الان ساعتش نیست تازه به صرفه هم نیوفتادم☆
سری تکون دادم ـو به نیمکت اشاره کردم ـو گفتم: بیا بریم اونجا بشینیم.
دوباره شروع کرد به نوشتن ـو بعداز تموم شدنش دفترچه ـرو برگردوند:
•ولی جک گفت همینجا بمونیم تا برگرده☆
سری تکون دادم ـو با لبخند گفتم: نگران اون نباش، پیدامون میکنه.
اول کمی مکث کرد ولی بعد با تردید سری تکون داد.
باهم سمت ـه نیمکت رفتیم ـو روش نشستیم.
رومو کردم سمتش ـو گفتم: کلاس ـه P خوبه؟
سرشو سمتم چرخوند ـو سری تکون داد.
دستامو پشت گردنم قفل کردم ـو گفتم: بچه های کلاستون چطوره؟
°از زبان جک]°
پوف ـه کلافه ای کشیدم ـو سمت ـه دازای ـو چویا چرخیدم ولی نبودن.
کمی جلوتر رفتم ـو دنبالشون گشتم که دیدم روی یه نیمکت نشستن ـو دارن میخندن.
داشتم سمتشون میرفتم که دازای دستشو رو سر ـه چویا گذاشت ـو موهاشو بهم ریخت ـو با خنده چیزایی گفت که متوجه نشدم.
لبخندی زدم ـو جلو رفتم ـو گفتم: چرا همونجا نموندید تا منم بیام؟
دازای سرشو سمتم چرخوند ـو با لبخند گفت: اگه اونجا میموندیم زیر ـه پامون علف سبز میشد.
لبخند ـه کشداری زدم ـو یکم از هم فاصله ـشون دادم ـو وسطشون نشستم.
گذر زمان"
°چند روز بعد°
جمعه ساعتِ 08:05 دقیقه ی صبح]°
•از زبان راوی]°
با صدای زنگ ـه در خونه ـش چشماشو باز کرد ـو سمت ـه در رفت.
با چشمای بستش ـو وضع ـه داغونش درو باز کرد که با دیدن ـه همسایشون چشماشو سریع باز کرد ـو صورتش سرخ شد ـو کمی به ادای احترام خم شد.
اون مرد خنده ای کرد ـو با لبخند گفت: صبتون بخیر چویا_کون، متاسفم بیدارتون کردم.
چویا لبخندی زد دستاشو به مهنای منفی تکون داد که یه لحظه چشمش به پسره اون مرد سوق داد.
با صدای مرد دوباره چشماشو سمته مرد چرخوند: چویا_کون اگه مشکلی نیست میتونین از پسرمون مراقبت کنین؟ امروز من ـو همسرم میخواییم باهم سرقرار بریم.
چویا سریع سرشو به مهنای مثبت تکون داد ـو سریع داخل ـه دفترچه ـش یه چیزی نوشت ـو به مرد نشون داد:
•البته، خیالتون راحت باشه☆
مرد دسته چویا رو گرفت ـو با لبخند گفت: واقعا ازتون متشکرم چویا_کون!!
چویا لبخند ـه کجی زد ـو بعداز خدافظی پسرو داخل ـه خونه ـش اورد ـو درم بست.
سمت ـه پسر برگشت ـو با لبخند بهش نگاه کرد که پسر با بی ادبی گفت: یکم به سر ـو وضع ـت برس هویج!
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۹.۶k
۱۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.