این پارت ادامه پارت یک هست:)
پارت 1² #درد_خاموشی
پشت سر پسر قد بلند از پله ها با فاصله متوسط راه میرفت نگاهی به طبقه بالا انداخت دیوار های سفید پنجره بزرگی روش گلدون هست نمای بیرونشم حیاطی پر از گل درخت هست هوای اون محوطه سرد بود نگاهی دوباره به پسر بزرگ تر کرد که داره سمت دوتا اتاق آخر میره وقتی به در اتاق رسید وارد اتاق شد اتاق نسبتا بزرگی بود تخت دونفره ای گوشه اتاق میز لوازم آرایشی/ تحریر سفیدی که اتاق رو پر میکرد هیونجین چمدون بغل کمد گذاشت رو به پسر دست به سینه وایستاد گفت
+اسمت چیه
فلیکس تازه متوجه حرف هیونجین شد سریع به خودش آمد گفت
-عمم ببخشید اسمم فلیکس هست
هیونجین سری به نشانه تایید تکون داد به سمت در رفت ولی یه سوال اجازه نمیداد از این اتاق بره بیرون پس دل زد به دریا نفسش رو آروم برون داد همینجوری که دستش روی دستگیره در بود گفت
+چرا امدین اینجا دلیل خاصی داره
فلیکس لبخندش بخاطر سوال هیونجین محو شد نگاهش رو به دیوار داد جوری که انگار بغض نداره جواب داد
-مگه آقای لی بهت نگفت--
با فریاد هیونجین یهو ساکت شد
+گفتم جواب منو بدهههههه
فلیکس که حالا کامل اشک تو چشم هاش جمع شده بود سعی کرد خودشو کنترل کنه با صدای ملایم گفت
-فکر کردی من راضیم بیام اینجا زندگی کنم فکر کردی من خوشحالم که بیام تو خونه که پسر هم دبیرستانیم هست زندگی کنم هاااا
کلمه آخر رو با فریاد گفت اشک هاش ناخودآگاه ریختن
هیونجین با شنیدن حرفای پسر و واکنشش دستی به موهای مشکی خودش زد درو باز کرد قبل خارج شدن از اتاق نیم نگاهی بهش کرد گفت
+لی فلیکس اگه قراره اینجا باشی مراقب عواقبش باش
و بعد خارج شد فلیکس با حرف پسر بزرگ تر ثانیه ای لرزید و بعد رو تخت افتاد گذاشت اشکاش بریزه
ساعت نزدیک 8 شب بود
با صدای خنده و خوشحالی های پایین دیگه دست از نقاشی برداشت نگاهی به بوم نقاشی کرده مثل همیشه مادرش رو کشیده بود که گل های زیادی دستش بودن لبخند میزد از روی صندلی بلند شد به سمت یکی از کشو رفت با در آوردن عکس های بچگیش لبخندی از روی بغض زد همه اون عکسا تنها چیزی بود هیونجین از مادرش داشت
هیونجین وقتی راهنمایی بود مادرش مبتلا به سرطان شد از دنیا رفت پدرش برای بهبودی هیونجین همه چیز درباره مادرش رو از زندگی شون بیرون کرد ولی اون فقط ظاهر بود هیونجین هنوز که هنوزه دلتنگه مادرش میشه با آمدن خانواده لی نمیدونست قرار چی بشه اما دلش نمیخواست که اون زن اینجا باشه براش مهم نبود چه خدمتکاره چه مهمون چه مادر ناتنی فقط بره اما این تازه شروع داستان بود#هیونلیکس #هیونجین #فلیکس #بی_تی_اس #استر_کیدز #تهیونگ #فیک #عشق #درد_خاموشی #جونکوک #تهیونگ #نامجون #جین #شوگا #سریال #کره_جنوبی #زیبای_حقیقی #شیطان_من
#غذا #لایک #فالو
پشت سر پسر قد بلند از پله ها با فاصله متوسط راه میرفت نگاهی به طبقه بالا انداخت دیوار های سفید پنجره بزرگی روش گلدون هست نمای بیرونشم حیاطی پر از گل درخت هست هوای اون محوطه سرد بود نگاهی دوباره به پسر بزرگ تر کرد که داره سمت دوتا اتاق آخر میره وقتی به در اتاق رسید وارد اتاق شد اتاق نسبتا بزرگی بود تخت دونفره ای گوشه اتاق میز لوازم آرایشی/ تحریر سفیدی که اتاق رو پر میکرد هیونجین چمدون بغل کمد گذاشت رو به پسر دست به سینه وایستاد گفت
+اسمت چیه
فلیکس تازه متوجه حرف هیونجین شد سریع به خودش آمد گفت
-عمم ببخشید اسمم فلیکس هست
هیونجین سری به نشانه تایید تکون داد به سمت در رفت ولی یه سوال اجازه نمیداد از این اتاق بره بیرون پس دل زد به دریا نفسش رو آروم برون داد همینجوری که دستش روی دستگیره در بود گفت
+چرا امدین اینجا دلیل خاصی داره
فلیکس لبخندش بخاطر سوال هیونجین محو شد نگاهش رو به دیوار داد جوری که انگار بغض نداره جواب داد
-مگه آقای لی بهت نگفت--
با فریاد هیونجین یهو ساکت شد
+گفتم جواب منو بدهههههه
فلیکس که حالا کامل اشک تو چشم هاش جمع شده بود سعی کرد خودشو کنترل کنه با صدای ملایم گفت
-فکر کردی من راضیم بیام اینجا زندگی کنم فکر کردی من خوشحالم که بیام تو خونه که پسر هم دبیرستانیم هست زندگی کنم هاااا
کلمه آخر رو با فریاد گفت اشک هاش ناخودآگاه ریختن
هیونجین با شنیدن حرفای پسر و واکنشش دستی به موهای مشکی خودش زد درو باز کرد قبل خارج شدن از اتاق نیم نگاهی بهش کرد گفت
+لی فلیکس اگه قراره اینجا باشی مراقب عواقبش باش
و بعد خارج شد فلیکس با حرف پسر بزرگ تر ثانیه ای لرزید و بعد رو تخت افتاد گذاشت اشکاش بریزه
ساعت نزدیک 8 شب بود
با صدای خنده و خوشحالی های پایین دیگه دست از نقاشی برداشت نگاهی به بوم نقاشی کرده مثل همیشه مادرش رو کشیده بود که گل های زیادی دستش بودن لبخند میزد از روی صندلی بلند شد به سمت یکی از کشو رفت با در آوردن عکس های بچگیش لبخندی از روی بغض زد همه اون عکسا تنها چیزی بود هیونجین از مادرش داشت
هیونجین وقتی راهنمایی بود مادرش مبتلا به سرطان شد از دنیا رفت پدرش برای بهبودی هیونجین همه چیز درباره مادرش رو از زندگی شون بیرون کرد ولی اون فقط ظاهر بود هیونجین هنوز که هنوزه دلتنگه مادرش میشه با آمدن خانواده لی نمیدونست قرار چی بشه اما دلش نمیخواست که اون زن اینجا باشه براش مهم نبود چه خدمتکاره چه مهمون چه مادر ناتنی فقط بره اما این تازه شروع داستان بود#هیونلیکس #هیونجین #فلیکس #بی_تی_اس #استر_کیدز #تهیونگ #فیک #عشق #درد_خاموشی #جونکوک #تهیونگ #نامجون #جین #شوگا #سریال #کره_جنوبی #زیبای_حقیقی #شیطان_من
#غذا #لایک #فالو
۳۸۹
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.