گروگان عشق
پارت 40
.
.
.
از زبان راوی
تهیونگ و ماوی برگشتن خونه ماوی توی اتاق بود تهیونگ هم 2 روز بود رفته بود ماموریت ماوی دلش برای تهیونگ تنگ شده بود گوشیشو برداشت و زنگ زد به تهیونگ
مکالمه
-الو ماوی
+سلام تهیونگ
-سلام عزیزم
+چطوری
-خوبم خودت چطوری
+منم خوبم. امم کی میای
-فردا برای چی
+دلم برات تنگ شده
-ایی قربونت برم منم همینطور
+تهیونگ من چیز شدم
-چی شدی
+اهم پ. ر. ی. و. د
-اهااا حالت خوبه دلت درد نمیکنه
+نه خوبم توهم زود بیا
-چشممم
+پس فعلا
-فعلا
پایان مکالمه
از زبان راوی
ماوی گوشی رو قطع کرد از اتاق رفت بیرون و نشست روی کاناپه کنترل رو برداشت و زد یه فیلم ترسناک کوک رفت پیش ماوی نشست کوک گفت خب چه خبر ماوی گفت چی چه خبر گفت خب یه خبری بده دیگه گفت خبر از کجام بیارم برات گفت حالا من یه سوال پرسیدم انقدر کشش نده گفت باشه
1 سال بعد
(اها کم کم داریم به قسمت خوبش میرسیم😈)
+اییی باز دلم تیر کشید امروز وقت دکتر گرفتم برم ببینم چه مرگمه.. تهیونگ هم دوروزه رفته ماموریت و امروز میاد
1 ساعت بعد
+لباسامو پوشیدم و رفتم پایین کوک گفت ماوی کجا میری گفتم میرم دکتر گفت اها واسه دل دردت گفتم اره گفت خب وایسا تهیونگ هم بیاد گفتم نه اون کار داره گفت میخوای باهات بیام گفتم نه مرسی بعد رفتم و سوار ماشین شدم
10 مین بعد
+رسیدم بیمارستان رفتم داخل دکتر معاینه ام کرد گفت بانو شین باید تست خون بدین گفتم برای چی گفت بعدا میفهمید
20 مین بعد
+تست رو دادم و منتظر جواب دکتر موندم که منشی گفت بانو شین میتونید برید داخل اتاق بلند شدم رفتم دکتر گفت بشینید لطفا نشستم گفتم چی شده دکتر گفت تبریک میگم شما باردارین... تعجب کردم نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت گفتم چی گفت شما باردارین بانو شین. مبارکه گفتم م. ممنون شُک چندتا قرص تجویز کرد قرصارو گرفتم و سوار ماشین شدیم یه جیغ خیلی بلندی از سر خوشحالی کشیدم بعد یه نفس راحتی کشیدم گفتم حالا چجوری به تهیونگ بگم واییی
10 مین بعد
+رسیدم خونه در زدم که تهیونگ درو باز کرد و سریع بغلم کرد گفت دلم برات تنگ شده بود بیبی گفتم منم همینطور بعد همدیگرو بوسیدیم رفتم داخل گفتم راستی برات یه خبر هم دارم گفت چی گفتم بعد از شام بهت میگم
3 ساعت بعد
+نشسته بودم روی کاناپه بقیه هم بهم زل زده بودن گفتم چیه کوک گفت بگو دیگه گفتم چیو گفت خبرتو گفت اها برگشتم سمت تهیونگ گفتم اهم. تهیونگ منو تو داریم مامان بابا میشیم
-تعجب کردم گفت الکی میگی گفت نخیر راست میگم گفت تو.. تو الان بارداری گفت باور نمیکنی نه یهو برگه گذاشت جلوم خوندمش راست میگفت خیلی خوشحال شدم گفت تو.. واقعا.. بارداریییییی ذوق شدید خرذوق شده بودم بغلم کردم گفتم وایی داریم یه خونواده میشیم ماوی گفت الان خوشحالی گفت معلومه خیلی خوشحالم بعد لباشو بوسیدم
.
.
.
از زبان راوی
تهیونگ و ماوی برگشتن خونه ماوی توی اتاق بود تهیونگ هم 2 روز بود رفته بود ماموریت ماوی دلش برای تهیونگ تنگ شده بود گوشیشو برداشت و زنگ زد به تهیونگ
مکالمه
-الو ماوی
+سلام تهیونگ
-سلام عزیزم
+چطوری
-خوبم خودت چطوری
+منم خوبم. امم کی میای
-فردا برای چی
+دلم برات تنگ شده
-ایی قربونت برم منم همینطور
+تهیونگ من چیز شدم
-چی شدی
+اهم پ. ر. ی. و. د
-اهااا حالت خوبه دلت درد نمیکنه
+نه خوبم توهم زود بیا
-چشممم
+پس فعلا
-فعلا
پایان مکالمه
از زبان راوی
ماوی گوشی رو قطع کرد از اتاق رفت بیرون و نشست روی کاناپه کنترل رو برداشت و زد یه فیلم ترسناک کوک رفت پیش ماوی نشست کوک گفت خب چه خبر ماوی گفت چی چه خبر گفت خب یه خبری بده دیگه گفت خبر از کجام بیارم برات گفت حالا من یه سوال پرسیدم انقدر کشش نده گفت باشه
1 سال بعد
(اها کم کم داریم به قسمت خوبش میرسیم😈)
+اییی باز دلم تیر کشید امروز وقت دکتر گرفتم برم ببینم چه مرگمه.. تهیونگ هم دوروزه رفته ماموریت و امروز میاد
1 ساعت بعد
+لباسامو پوشیدم و رفتم پایین کوک گفت ماوی کجا میری گفتم میرم دکتر گفت اها واسه دل دردت گفتم اره گفت خب وایسا تهیونگ هم بیاد گفتم نه اون کار داره گفت میخوای باهات بیام گفتم نه مرسی بعد رفتم و سوار ماشین شدم
10 مین بعد
+رسیدم بیمارستان رفتم داخل دکتر معاینه ام کرد گفت بانو شین باید تست خون بدین گفتم برای چی گفت بعدا میفهمید
20 مین بعد
+تست رو دادم و منتظر جواب دکتر موندم که منشی گفت بانو شین میتونید برید داخل اتاق بلند شدم رفتم دکتر گفت بشینید لطفا نشستم گفتم چی شده دکتر گفت تبریک میگم شما باردارین... تعجب کردم نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت گفتم چی گفت شما باردارین بانو شین. مبارکه گفتم م. ممنون شُک چندتا قرص تجویز کرد قرصارو گرفتم و سوار ماشین شدیم یه جیغ خیلی بلندی از سر خوشحالی کشیدم بعد یه نفس راحتی کشیدم گفتم حالا چجوری به تهیونگ بگم واییی
10 مین بعد
+رسیدم خونه در زدم که تهیونگ درو باز کرد و سریع بغلم کرد گفت دلم برات تنگ شده بود بیبی گفتم منم همینطور بعد همدیگرو بوسیدیم رفتم داخل گفتم راستی برات یه خبر هم دارم گفت چی گفتم بعد از شام بهت میگم
3 ساعت بعد
+نشسته بودم روی کاناپه بقیه هم بهم زل زده بودن گفتم چیه کوک گفت بگو دیگه گفتم چیو گفت خبرتو گفت اها برگشتم سمت تهیونگ گفتم اهم. تهیونگ منو تو داریم مامان بابا میشیم
-تعجب کردم گفت الکی میگی گفت نخیر راست میگم گفت تو.. تو الان بارداری گفت باور نمیکنی نه یهو برگه گذاشت جلوم خوندمش راست میگفت خیلی خوشحال شدم گفت تو.. واقعا.. بارداریییییی ذوق شدید خرذوق شده بودم بغلم کردم گفتم وایی داریم یه خونواده میشیم ماوی گفت الان خوشحالی گفت معلومه خیلی خوشحالم بعد لباشو بوسیدم
۴.۱k
۳۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.