p62
....ولی خدایی به سلیقت افتخار میکنم'
***
...هفته بعد ۱
هفته از اومدنمون به اینجا میگذره و جونگکوک رو ۱
من و من رو جونگکوک حساسیت نشون میدیم به دلیل
وجود بعضی افراد...با آنا هم حرف میزنم هر وقت
..حوصلم سر میره
و احساس میکنم جونگکوک واقعا داره بیش از حد به اون
نانسی واکنش نشون میده....سوووو منم سعی میکنم از
لجش بیشتر به سوجون نزدیکشم...از اونجایی که
...فهمیدم سوجون یه نقاش خیلییییی ماهرههع
االن جونگکوک و نامجون و جونگی پیش نانسی نشستن
و دارن نقاشی کشیدنش رو میبینن و میگن و
....میخندن...چون اونم یه نقاشه
...رفتم پیش سوجون نشستم
..میشه ببینم؟ +
...حتما... چرا که نه □
..خیلی قشنگه...چند ساله این حرفه رو شروع کردی؟ +
...حدود ۱۵ سال...از همون اول عالقمند بودم□
خیلی عالیه....و همینطور نشستم و باهم می گفتیم و+
میخندیدیم...البته اونقدرام خطرناک نبود...نمیدونم برام
....اهمیتی نداره
...که نامجون از پشت زد به شونم
.....بیا ات*
....بلند شدم و رفتم طرفش
ات...از این دور بمون....داری جونگکوکو اذیت*
میکنی....ات اون حساسه...کال داره به تو نگاه
میکنه ....به جای اینکه بیای پیش شوهرت وایسی اومدی
..اینجا؟
!خب اونم کال پیش اون دخترس....+
...بهرحال جونگکوک ناراحته از دستت *
...بهش بگو منم خیلی خیلی ناراحتم از دستش+
...و راهمو گرفتم از پله ها رفتم باال توی اتاقمون
رفتم تو اتاق ...پسره ی احمق...رفته چسبیده بخ
..دختره...ناراحتم شده واسه من
به پشت رو تخت خوابیدم...پتو کشیدم و رفتم تو لپ
...تاب
یه کم دیگه تو لپ تابم چرخ زدم...که در باز شد.. فهمیدم
..جونگکوکه ولی بر نگشتم سمتش
...چرا اومدی باال. .داشتی حرف میزدی با سوجون_
...اینو من باید بگم...رفتی تو دختره..محوش شدی+
...همه اونجا بودن_
چون همه بودن تو هم باید میرفتی ...؟ +
...کامان جونگکوک...ولش کن...برام اهمیتی نداره
...فقط میخوام بریم سئول
_...
!نخند+
...چه دختر حسودی...نچ نچ
...اومد باال سرم نشست و ضربه ای رو باسنم زد
...خیلی دلخورم از دستت...شب باید برام جبران کنی _
....آره دوبار+
ات...دلگیر نشو...من با هدفی نرفتم...._
اونجا...نامجون و پدر بزرگم و همه اونجا بودن...ما
...اصال با اون کاری نداشتیم عزیزم
...اوکی...میخوام بخوابم+
...به من نگو که...میدونم از خواب ظهر بدت میاد_
...بریم قدم بزنیم
..نه نمیام+
اذیت نکن...حداقل برو کنار بزار کنارت دراز بکشم_
...رو تخت
بدون حرفی کنار اومدم که اونم روی تخت اومد و اول
...گونمو خیلی محکم بوسید
..و دستشو دور کمرم حلقه کرد
...و قشنگ آرامش رو دریافت کردم
...نکن+
..نکنم؟ _
...آره...+
میخوام بخوابم هوم؟ ..میدونی که عادت دارم تو بغلم_
....باشی....مسخره بازی در نیار و بگیر بخواب
بین دوراهی گیر کردم.... نمیدونم چرا شکاک
شدم..احساس های بدی نسبت بهش دارم...ولی میدونم
***
...هفته بعد ۱
هفته از اومدنمون به اینجا میگذره و جونگکوک رو ۱
من و من رو جونگکوک حساسیت نشون میدیم به دلیل
وجود بعضی افراد...با آنا هم حرف میزنم هر وقت
..حوصلم سر میره
و احساس میکنم جونگکوک واقعا داره بیش از حد به اون
نانسی واکنش نشون میده....سوووو منم سعی میکنم از
لجش بیشتر به سوجون نزدیکشم...از اونجایی که
...فهمیدم سوجون یه نقاش خیلییییی ماهرههع
االن جونگکوک و نامجون و جونگی پیش نانسی نشستن
و دارن نقاشی کشیدنش رو میبینن و میگن و
....میخندن...چون اونم یه نقاشه
...رفتم پیش سوجون نشستم
..میشه ببینم؟ +
...حتما... چرا که نه □
..خیلی قشنگه...چند ساله این حرفه رو شروع کردی؟ +
...حدود ۱۵ سال...از همون اول عالقمند بودم□
خیلی عالیه....و همینطور نشستم و باهم می گفتیم و+
میخندیدیم...البته اونقدرام خطرناک نبود...نمیدونم برام
....اهمیتی نداره
...که نامجون از پشت زد به شونم
.....بیا ات*
....بلند شدم و رفتم طرفش
ات...از این دور بمون....داری جونگکوکو اذیت*
میکنی....ات اون حساسه...کال داره به تو نگاه
میکنه ....به جای اینکه بیای پیش شوهرت وایسی اومدی
..اینجا؟
!خب اونم کال پیش اون دخترس....+
...بهرحال جونگکوک ناراحته از دستت *
...بهش بگو منم خیلی خیلی ناراحتم از دستش+
...و راهمو گرفتم از پله ها رفتم باال توی اتاقمون
رفتم تو اتاق ...پسره ی احمق...رفته چسبیده بخ
..دختره...ناراحتم شده واسه من
به پشت رو تخت خوابیدم...پتو کشیدم و رفتم تو لپ
...تاب
یه کم دیگه تو لپ تابم چرخ زدم...که در باز شد.. فهمیدم
..جونگکوکه ولی بر نگشتم سمتش
...چرا اومدی باال. .داشتی حرف میزدی با سوجون_
...اینو من باید بگم...رفتی تو دختره..محوش شدی+
...همه اونجا بودن_
چون همه بودن تو هم باید میرفتی ...؟ +
...کامان جونگکوک...ولش کن...برام اهمیتی نداره
...فقط میخوام بریم سئول
_...
!نخند+
...چه دختر حسودی...نچ نچ
...اومد باال سرم نشست و ضربه ای رو باسنم زد
...خیلی دلخورم از دستت...شب باید برام جبران کنی _
....آره دوبار+
ات...دلگیر نشو...من با هدفی نرفتم...._
اونجا...نامجون و پدر بزرگم و همه اونجا بودن...ما
...اصال با اون کاری نداشتیم عزیزم
...اوکی...میخوام بخوابم+
...به من نگو که...میدونم از خواب ظهر بدت میاد_
...بریم قدم بزنیم
..نه نمیام+
اذیت نکن...حداقل برو کنار بزار کنارت دراز بکشم_
...رو تخت
بدون حرفی کنار اومدم که اونم روی تخت اومد و اول
...گونمو خیلی محکم بوسید
..و دستشو دور کمرم حلقه کرد
...و قشنگ آرامش رو دریافت کردم
...نکن+
..نکنم؟ _
...آره...+
میخوام بخوابم هوم؟ ..میدونی که عادت دارم تو بغلم_
....باشی....مسخره بازی در نیار و بگیر بخواب
بین دوراهی گیر کردم.... نمیدونم چرا شکاک
شدم..احساس های بدی نسبت بهش دارم...ولی میدونم
۲۰.۷k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.