A new marriage
پارت ۱۴
یونگی رفت پیش یوچان.
یونگی: یوچان خوبی؟! کاری نکرد که؟!
یوچان: نه
یونگی: مطمئن؟
یوچان: اره.
یونگی: سومین...ممنونم...اگه کمک تو بود الان اون زنیکه ول نمیکرد.
سومین: نه بابا مگه چیکار کردم.
یوچان: سومین..ممنونم..
سرشو انداخت پایین و ادامه داد: ببخشید اون شب باهات اونجوری حرف زدم..
سومین به سمتش رفت و سرش رو بالا اورد و گفت
سومین: یوچان..اشکال نداره من بخشیدمت.
یوچان: مرسی...سومین..میشه واقعا با بابام ازدواج کنی؟
سومین: واقعا؟ تو رازی هستی؟
یوچان: اره..
یونگی: اجازه نمیداد هم باهات ازدواج میکردم.
یوچان: بابا!
سومین: عه اذیتش نکن.
یونگی: باشه..سومین امشب میای اینجا؟
سومین: اره چرا که نه!
یونگی: پس بیا بریم تو.
۲ ساعت بعد
سومین: یونگیی...باید برم دیگه.
یونگی: وایسا میرسونمت.
سومین: باشه
یونگی: پاشو بریم.
سومین: یوچان خدافظ!
یوچان: خدافظ.
ویو یونگی
سومین رو رسوندم خونه و برگشتم. همین که از در اومدم داخل، یوچان پرید جلوم.
یوچان: بابا یه نقشه دارم!
یونگی: اهای بچه اروم! نقشه چی؟
یوچان: واسه خاستگاری از سومین!
یونگی: هنوز چیزی معلوم نیست-
یوچان: یعنی چی چیزی معلوم نیست؟! باید باهاش ازدواج کنی با این نکنی نمی نمیزارم با هیچ زن دیگه ای باشی. من که میدونم خودتم دلت میخواد اذیت نکن.
یونگی: هوفف به جایی رسیدم کا یه بچه ۱۴ ساله تهدیدم میکنه ، خب بگو ببینم نقشت چیه؟
یوچان: خب ببین چون قراره اون رو سوپرایز کنی باید بزاری حداقل ۱ ماه بگذره چون امشب بحثش شده بود شک میکنه...حالا کاری که باید بکنی اینه که....
یونگی: اوکی گرفتم پس یک ماه دیگه.
یوچان: اره به دایان و سنا هم زنگ بزن اونا هم باید کمک کنن.
یونگی: باشه رییس.(با خنده)
یوچان هم متقابلا خندید. به دایان زنگ زدم و ماجرا رو براش تعریف کردم و اونم قبول کرد. قرار شد به سما هم بگه که باهم دیگه عملیش کنیم.
یونگی رفت پیش یوچان.
یونگی: یوچان خوبی؟! کاری نکرد که؟!
یوچان: نه
یونگی: مطمئن؟
یوچان: اره.
یونگی: سومین...ممنونم...اگه کمک تو بود الان اون زنیکه ول نمیکرد.
سومین: نه بابا مگه چیکار کردم.
یوچان: سومین..ممنونم..
سرشو انداخت پایین و ادامه داد: ببخشید اون شب باهات اونجوری حرف زدم..
سومین به سمتش رفت و سرش رو بالا اورد و گفت
سومین: یوچان..اشکال نداره من بخشیدمت.
یوچان: مرسی...سومین..میشه واقعا با بابام ازدواج کنی؟
سومین: واقعا؟ تو رازی هستی؟
یوچان: اره..
یونگی: اجازه نمیداد هم باهات ازدواج میکردم.
یوچان: بابا!
سومین: عه اذیتش نکن.
یونگی: باشه..سومین امشب میای اینجا؟
سومین: اره چرا که نه!
یونگی: پس بیا بریم تو.
۲ ساعت بعد
سومین: یونگیی...باید برم دیگه.
یونگی: وایسا میرسونمت.
سومین: باشه
یونگی: پاشو بریم.
سومین: یوچان خدافظ!
یوچان: خدافظ.
ویو یونگی
سومین رو رسوندم خونه و برگشتم. همین که از در اومدم داخل، یوچان پرید جلوم.
یوچان: بابا یه نقشه دارم!
یونگی: اهای بچه اروم! نقشه چی؟
یوچان: واسه خاستگاری از سومین!
یونگی: هنوز چیزی معلوم نیست-
یوچان: یعنی چی چیزی معلوم نیست؟! باید باهاش ازدواج کنی با این نکنی نمی نمیزارم با هیچ زن دیگه ای باشی. من که میدونم خودتم دلت میخواد اذیت نکن.
یونگی: هوفف به جایی رسیدم کا یه بچه ۱۴ ساله تهدیدم میکنه ، خب بگو ببینم نقشت چیه؟
یوچان: خب ببین چون قراره اون رو سوپرایز کنی باید بزاری حداقل ۱ ماه بگذره چون امشب بحثش شده بود شک میکنه...حالا کاری که باید بکنی اینه که....
یونگی: اوکی گرفتم پس یک ماه دیگه.
یوچان: اره به دایان و سنا هم زنگ بزن اونا هم باید کمک کنن.
یونگی: باشه رییس.(با خنده)
یوچان هم متقابلا خندید. به دایان زنگ زدم و ماجرا رو براش تعریف کردم و اونم قبول کرد. قرار شد به سما هم بگه که باهم دیگه عملیش کنیم.
۷۴۷
۲۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.