■وقتی فکر میکردی یه دوست عادیه□pt33
یارو:
سلام ا.ت😈
منو از رو تخت بلند کرد و بدنم رو با طناب بست، نمیتونستم هیچ عکسالعملی نشون بدم، فقط عین یه مرده داشت بدنم رو میبست، این یارو دیگه کیه، باید قیافشو ببینم، وای حتی نمیتونم گردنمو تکون بدم، میخواستم جیغ بکشم که حتی صدام در نمیومد..به خودم اومدم، منو کامل بست اونم تو اتاق خودم، بعدش یه دستمال گذاشت رو دهنم و بیهوش شدم...
...
ویو ا.ت
به سختی چشامو باز کردم، به دور و برم نگاه کردم، خواستم بلند شم که دیدم به صندلی بسته شدم، داخل یه اتاقی بودم، خالی بود ولی نمیتونم پشتمو ببینم، حس میکنم یکی بهم ذل زده، خواستم جیغ بکشم که دیدم دهنمم بستن،حتی پاهامو، بعد چن ثانیه..
یارو ای:
بلاخره به هوش اومدی! سلام خانم ا.ت
از پشت سرم اومد جلوم، صداش آشنا بود، خدا خدا میکردم خودش نباشه و انگار برعکس شد.
داکو:
چطوری پرنسس من؟
با خشم نگاهش میکردم، چطور جرعت میکنه این کارارو کنه؟
داکو:
عاها فهمیدم، نمیتونی حرف بزنی! الان دهنت رو باز میکنم😈
دهنم رو باز کرد، تا جایی که میتونستم بلند داد زدم:
ای عوضی! میکشمت..میکشمت! زندت نمیزارم!
اومد دهنمو گرفت و گفت:
آروم، آروم ملکه ی من، از یه ملکه این کارا بئیده، به نفعته آروم باشی،
*یکم صندلیرو چرخون به پشت* نگاه کن مهمون دارم، میخوام عشقمو نشونشون بدم.
آروم دستشو برداشت...پشت سرم یه شیشه بود که مثل دیوار کشیده شده بود، یه چند تا پسر خوشتیپ اون پشت بودن و ازشون معلوم بود بالای نوزده سالشونه و هی پوزخند بهم میزدن...
داد زدم:
عوضی از زندگی من چی میخوای هااااا؟ چرا زندگیمو نابود کردی؟ تو که پسر خوبی بودی!! چرا این کارا رو میکنی؟! چرا جیمین رو کشتی!!!!
داکو:
متاسفم دیگه رو من نمیشه لقب گود بوی رو گذاشت الان من بد بویَم،اوم موقعی که گفتی تو و جیمین باهمید واقعا خونم به جوش اومد، بیبی گرل تو نباید به جز من با کس دیگه ای باشی، اونوقته که میکشمت...
دیگه روانی شده بودم، با فشاری که تو مغزم جمع شده بود پاهامو رو زمین زدم و صندلی چپ شد، داکو صندلی رو گرفت و گفت:
ای بابا، بیبی گرل تو اصلا به حرفام گوش نمیدیااا، اینقدر با اعصاب من بازی نکن، تو دیگه مال منی، دیگه نمیتونی اینو تغییر بدی!
صندلی رو صاف کرد و گفتم:
اما من تورو دوست ندارم، ولم کن، از جونم چی میخوای!! تو دیگه برام مهمم نیستی که به عنوان عشق زندگیم روت حساب کنم!!
صندلی رو چرخوند، جوری که پشت سرم قرار گرفت، دستامو از پشت صندلی باز کرد و پاهامو اومد جلو باز کرد. دیگه کامل آزاد بودم اما در خروجی پشت شیشه دیواری و پشت مهمونای داکو بود! الان باید چجوری فرار کنم؟!
از رو صندلی بلند شدم و خواستم بدوام که دستم رو از پشت گرفت، کشیده شدم تو بغلش و گفت:
کجا کجا با این عجله؟ از دست من فرار میکنی؟ فکر کردی میتونی فرار کنی؟
منو محکم بغل کرد و در گوشم آروم گفت:
مهمونام دوست دارن ببینن چطوری این کارو میکنم..(منحرف نشوید)
منو بوسید، من همراهی نمیکردم ولی به زور این کارو ادامه داد، داشتم خفه میشدم که بلاخره ولم کرد.
بعد یه لبخند به من و مهموناش زد و مهمونا براش دست زدن و گفت:
ممنونم از ...که ا.ت رو برام دزدید..
اونم یه خم کوچیک رفت ، پس اون خودش منو ندزدیده بود، مهموناش این کارو کرده بودن. مهموناش از در خروجی رفتن بیرون و بعد از اینکه رفتن منو کشید و برد سمن در خروجی، ناخواسته اشکام در میومد و با صدای لرزیده ای گفتم:
ک..کجا داری میبری منو؟
داکو:
باهات کار دارم.
ا.ت:
خواهش میکنم ولم کن!
داکو:
نه نه نمیشه تو مال منی، چرا ولت کنم؟
منو برد سمت اتاقی
گفت که:
برو رو اون تخت استراحت کن فردا باهات کار دارم، این اتاق هیچ راه فراری نداره بهتره سعی نکنی..
رفت بیرون، اتاقش تاریک بود و با نور های بنفش، خداروشکر ساعت هم داشت، ساعت 6 صبح بود، یعنی شیش ساعت پیش منو دزدیده، اتاقش جز تخت خواب چیز دیگه ای نداشت و فقط یه کمد داشت...
پریدم رو تخت و زمزمه کردم:
رِن(کاراگاهیوشیدا) خواهش میکنم پیدام کن
اینم پارت جدید
لایک؟❤⚰
سلام ا.ت😈
منو از رو تخت بلند کرد و بدنم رو با طناب بست، نمیتونستم هیچ عکسالعملی نشون بدم، فقط عین یه مرده داشت بدنم رو میبست، این یارو دیگه کیه، باید قیافشو ببینم، وای حتی نمیتونم گردنمو تکون بدم، میخواستم جیغ بکشم که حتی صدام در نمیومد..به خودم اومدم، منو کامل بست اونم تو اتاق خودم، بعدش یه دستمال گذاشت رو دهنم و بیهوش شدم...
...
ویو ا.ت
به سختی چشامو باز کردم، به دور و برم نگاه کردم، خواستم بلند شم که دیدم به صندلی بسته شدم، داخل یه اتاقی بودم، خالی بود ولی نمیتونم پشتمو ببینم، حس میکنم یکی بهم ذل زده، خواستم جیغ بکشم که دیدم دهنمم بستن،حتی پاهامو، بعد چن ثانیه..
یارو ای:
بلاخره به هوش اومدی! سلام خانم ا.ت
از پشت سرم اومد جلوم، صداش آشنا بود، خدا خدا میکردم خودش نباشه و انگار برعکس شد.
داکو:
چطوری پرنسس من؟
با خشم نگاهش میکردم، چطور جرعت میکنه این کارارو کنه؟
داکو:
عاها فهمیدم، نمیتونی حرف بزنی! الان دهنت رو باز میکنم😈
دهنم رو باز کرد، تا جایی که میتونستم بلند داد زدم:
ای عوضی! میکشمت..میکشمت! زندت نمیزارم!
اومد دهنمو گرفت و گفت:
آروم، آروم ملکه ی من، از یه ملکه این کارا بئیده، به نفعته آروم باشی،
*یکم صندلیرو چرخون به پشت* نگاه کن مهمون دارم، میخوام عشقمو نشونشون بدم.
آروم دستشو برداشت...پشت سرم یه شیشه بود که مثل دیوار کشیده شده بود، یه چند تا پسر خوشتیپ اون پشت بودن و ازشون معلوم بود بالای نوزده سالشونه و هی پوزخند بهم میزدن...
داد زدم:
عوضی از زندگی من چی میخوای هااااا؟ چرا زندگیمو نابود کردی؟ تو که پسر خوبی بودی!! چرا این کارا رو میکنی؟! چرا جیمین رو کشتی!!!!
داکو:
متاسفم دیگه رو من نمیشه لقب گود بوی رو گذاشت الان من بد بویَم،اوم موقعی که گفتی تو و جیمین باهمید واقعا خونم به جوش اومد، بیبی گرل تو نباید به جز من با کس دیگه ای باشی، اونوقته که میکشمت...
دیگه روانی شده بودم، با فشاری که تو مغزم جمع شده بود پاهامو رو زمین زدم و صندلی چپ شد، داکو صندلی رو گرفت و گفت:
ای بابا، بیبی گرل تو اصلا به حرفام گوش نمیدیااا، اینقدر با اعصاب من بازی نکن، تو دیگه مال منی، دیگه نمیتونی اینو تغییر بدی!
صندلی رو صاف کرد و گفتم:
اما من تورو دوست ندارم، ولم کن، از جونم چی میخوای!! تو دیگه برام مهمم نیستی که به عنوان عشق زندگیم روت حساب کنم!!
صندلی رو چرخوند، جوری که پشت سرم قرار گرفت، دستامو از پشت صندلی باز کرد و پاهامو اومد جلو باز کرد. دیگه کامل آزاد بودم اما در خروجی پشت شیشه دیواری و پشت مهمونای داکو بود! الان باید چجوری فرار کنم؟!
از رو صندلی بلند شدم و خواستم بدوام که دستم رو از پشت گرفت، کشیده شدم تو بغلش و گفت:
کجا کجا با این عجله؟ از دست من فرار میکنی؟ فکر کردی میتونی فرار کنی؟
منو محکم بغل کرد و در گوشم آروم گفت:
مهمونام دوست دارن ببینن چطوری این کارو میکنم..(منحرف نشوید)
منو بوسید، من همراهی نمیکردم ولی به زور این کارو ادامه داد، داشتم خفه میشدم که بلاخره ولم کرد.
بعد یه لبخند به من و مهموناش زد و مهمونا براش دست زدن و گفت:
ممنونم از ...که ا.ت رو برام دزدید..
اونم یه خم کوچیک رفت ، پس اون خودش منو ندزدیده بود، مهموناش این کارو کرده بودن. مهموناش از در خروجی رفتن بیرون و بعد از اینکه رفتن منو کشید و برد سمن در خروجی، ناخواسته اشکام در میومد و با صدای لرزیده ای گفتم:
ک..کجا داری میبری منو؟
داکو:
باهات کار دارم.
ا.ت:
خواهش میکنم ولم کن!
داکو:
نه نه نمیشه تو مال منی، چرا ولت کنم؟
منو برد سمت اتاقی
گفت که:
برو رو اون تخت استراحت کن فردا باهات کار دارم، این اتاق هیچ راه فراری نداره بهتره سعی نکنی..
رفت بیرون، اتاقش تاریک بود و با نور های بنفش، خداروشکر ساعت هم داشت، ساعت 6 صبح بود، یعنی شیش ساعت پیش منو دزدیده، اتاقش جز تخت خواب چیز دیگه ای نداشت و فقط یه کمد داشت...
پریدم رو تخت و زمزمه کردم:
رِن(کاراگاهیوشیدا) خواهش میکنم پیدام کن
اینم پارت جدید
لایک؟❤⚰
۲۸.۴k
۱۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.