فیک تهیونگ « عشق بی انتها » P2
عشق بی انتها " P2
هیناه
بعده از گذشت دو سال که اداره اینجا رو بر عهده دارم این سخت ترین شرایطی هست که توش گیر کردم..
دو سال پیش پدرمو بر اثر بیماری از دست دادم اون موقع ۲۲ سالم بود و قبول کردنه مسیولیتهایی که به عنوان اولین وارثه خانواده مین روی دوشم بود واقعا سخت بود تا اون لحظه پا داخله این هلدینگ نزاشته بودم مدام درحاله خوش گذرونی و تفریحام با دوستام بودم اما انگار تو این دوسال خیلی فهمیده تر و عاقل تر شدمو فهمیدم که همه چیز تو این دنیا توی خوشگذرونی و خوشی خلاصه نمیشه..یِتسه خواهرم ۴ سال ازم کوچیکتره و سعی داره که کمکم کنه اما اونم دانشجو هست و نمیتونه همراهه درس و دانشگاه توی هلدینگ هم فعالیت کنه به جز بعضی اوقات..
با صدای زنگه گوشی از جیبم درش آوردمو بدونه اینکه به صفحش نگاه کنم جواب دادم
_بله
&سلام هیناه
_سلام مامان چیزی شده
انگار از لحنم جا خورد که گفت : نه حتماً باید چیزی بشه که به دخترم زنگ بزنم خواستم حالتو بپرسم
مطمئنم از ماجرای هلدینگ خبر داره
_مرسی مامانم ممنون منو یتسه خوبیم اگه کاری نداری باید قطع کنم
&نه عزیزم مراقب باشید
_باشه همچنین خداحافظ
گیج به اطراف نگاه کردم و راهمو سمته آسانسور گرفتم
وقتی رفتم طبقه بالا همه تو سالن جمع بودنو نگاه هاشون خیره به من بود
انگار متوجه خطر شدن که با چشمای چهار تا شده نگام میکردن
یتسه از بینشون اومد بیرون و گفت : اتفاق..اتفاقه خوبی نیوفتاده مگه نه ؟!
سعی کردم خونسرد باشم نفسی گرفتمو گفتم : همه برین سره کارتون یتسه تو هم بیا دفترم
با قدمای سریع خودمو به سمت دفتر کشیدمو بلافاصله که در رو بستم خودمو پرت کردم روی کاناپه روبه روی میزم چشمامو بستم که بعده چند ثانیه صدای تقه ای که به در خورد و بعد هم باز شدنش باعث شد صاف بشینم
_چیزی شده هیناه ؟
_بیا بشین
یتسه نشست کنارمو چشماش از چشمام جُم نمیخورد بی مقدمه لب زد و گفت : میدونم کیا بودن اون پایین باید بدهی ها رو صاف کنی
همینکه میدونست و قرار نبود من بهش توضیح بدم خوب بود
_پس تا یه جایی میدونی.. تقریباً همشو..من واقعا ذهنم قد نمیده چه راه حلی داری
_باید یه سهام بخریم یا یه شریکه مالی که توانمند تر از ما هست رو کناره خودمون داشته باشیم
_اولی که نمیشه منبع مالی مورده نیازش نیست واسه بعدی...
وسط حرفم پرید و سریع گفت : کیم تهیونگ..آره خودشه
_اون دیگه کیه ؟
با تعجب نگام کرد و گفت : نمیشناسیش ؟ واقعا نمیدونی کیه ؟!
_نه خب از کجا بدونم
یدونه کوبید به بازومو گفت : آخه چی بگم بهت همون صاحبه شرکتهX هست همونی که داشتی هرکاری میکردی ازش جلو بزنی
اخم کردمو گفتم : پس اون رییس مغرورشون کیم تهیونگه
_اره خودشه
چشماشو مظلوم کرد و گفت : خواهش میکنم یه ایندفعه دست از مغروریت بردار و برو جلو
هیناه
بعده از گذشت دو سال که اداره اینجا رو بر عهده دارم این سخت ترین شرایطی هست که توش گیر کردم..
دو سال پیش پدرمو بر اثر بیماری از دست دادم اون موقع ۲۲ سالم بود و قبول کردنه مسیولیتهایی که به عنوان اولین وارثه خانواده مین روی دوشم بود واقعا سخت بود تا اون لحظه پا داخله این هلدینگ نزاشته بودم مدام درحاله خوش گذرونی و تفریحام با دوستام بودم اما انگار تو این دوسال خیلی فهمیده تر و عاقل تر شدمو فهمیدم که همه چیز تو این دنیا توی خوشگذرونی و خوشی خلاصه نمیشه..یِتسه خواهرم ۴ سال ازم کوچیکتره و سعی داره که کمکم کنه اما اونم دانشجو هست و نمیتونه همراهه درس و دانشگاه توی هلدینگ هم فعالیت کنه به جز بعضی اوقات..
با صدای زنگه گوشی از جیبم درش آوردمو بدونه اینکه به صفحش نگاه کنم جواب دادم
_بله
&سلام هیناه
_سلام مامان چیزی شده
انگار از لحنم جا خورد که گفت : نه حتماً باید چیزی بشه که به دخترم زنگ بزنم خواستم حالتو بپرسم
مطمئنم از ماجرای هلدینگ خبر داره
_مرسی مامانم ممنون منو یتسه خوبیم اگه کاری نداری باید قطع کنم
&نه عزیزم مراقب باشید
_باشه همچنین خداحافظ
گیج به اطراف نگاه کردم و راهمو سمته آسانسور گرفتم
وقتی رفتم طبقه بالا همه تو سالن جمع بودنو نگاه هاشون خیره به من بود
انگار متوجه خطر شدن که با چشمای چهار تا شده نگام میکردن
یتسه از بینشون اومد بیرون و گفت : اتفاق..اتفاقه خوبی نیوفتاده مگه نه ؟!
سعی کردم خونسرد باشم نفسی گرفتمو گفتم : همه برین سره کارتون یتسه تو هم بیا دفترم
با قدمای سریع خودمو به سمت دفتر کشیدمو بلافاصله که در رو بستم خودمو پرت کردم روی کاناپه روبه روی میزم چشمامو بستم که بعده چند ثانیه صدای تقه ای که به در خورد و بعد هم باز شدنش باعث شد صاف بشینم
_چیزی شده هیناه ؟
_بیا بشین
یتسه نشست کنارمو چشماش از چشمام جُم نمیخورد بی مقدمه لب زد و گفت : میدونم کیا بودن اون پایین باید بدهی ها رو صاف کنی
همینکه میدونست و قرار نبود من بهش توضیح بدم خوب بود
_پس تا یه جایی میدونی.. تقریباً همشو..من واقعا ذهنم قد نمیده چه راه حلی داری
_باید یه سهام بخریم یا یه شریکه مالی که توانمند تر از ما هست رو کناره خودمون داشته باشیم
_اولی که نمیشه منبع مالی مورده نیازش نیست واسه بعدی...
وسط حرفم پرید و سریع گفت : کیم تهیونگ..آره خودشه
_اون دیگه کیه ؟
با تعجب نگام کرد و گفت : نمیشناسیش ؟ واقعا نمیدونی کیه ؟!
_نه خب از کجا بدونم
یدونه کوبید به بازومو گفت : آخه چی بگم بهت همون صاحبه شرکتهX هست همونی که داشتی هرکاری میکردی ازش جلو بزنی
اخم کردمو گفتم : پس اون رییس مغرورشون کیم تهیونگه
_اره خودشه
چشماشو مظلوم کرد و گفت : خواهش میکنم یه ایندفعه دست از مغروریت بردار و برو جلو
۷.۴k
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.