پارت ۶ Stealing under the pretext of love
جلوتر که رفتم دیدم لیا رو پله ها نشسته و پاهاشو تو شکمش جمع کرده به طرفش رفتم و متوجه من شدو سرشو بلند کرد صورتش خیس اشک بود بغلش کردم اخم کرد و گفت=کجا بودی؟ ترسیدم فکر کردم تو هم منو تنها گذاشتی و دیگه نمیای...
مایا=نه آبجی ... عزیزم این حرفا چیه؟ آبجی مایا تا آخر عمر نوکرت هم هست غصه نخور
لیا=آخه خیلی ترسیدم
مایا=نترس حالا دیگه اینجام بریم بخوابیم
خلاصه بعد از کلی حرف زدن خوابوندمش بچه گناهی نداشت تازه ۷ سالش بود و پدر و مادر هم نداشت فامیل درست حسابی هم که نداشتیم یه خاله هست که شهرستان زندگی میکنه و خودش ۴ تا توله داره دیگه حوصله ی ما رو نداره یه عمو هم داریم دوتا خیابون اونور تر زندگی میکنه ولی مگه از ترس زنش ما میتونیم بریم اونجا؟ یه سلیطه ایه که دنیا به خودش ندیده اون شبم مثل همه ی شب هدی نکبتیِ دیگه امون گذشت زندگی من همش تو بدبختی و نکبت خلاصه میشد نمیدونستم تا کی باید اینجوری ادامه بدم خیلی دنبال کار گشتم ولی کجا به یه دختره دیپلمه کار میدن؟ از اون موقع به فکرم رسید دزدی کنم هر کاری میکردم اونقدرا پول نداشت تو خورد و خوراک روزانه هم میموندم هر چی هم درمیاوردم بابای ***** دود میکرد میرفت هوا تا اینکه یه روزی با سهون آشنا شدم چند باری بهم گیر داده بود باهاش دوست بشم و هر دفعه هم یا چیزی بارش میکردم رد میشدم میدونیتم تو کار خلاف و دزدیای خرده پاست بخاطر همین یه روز که بازم گیر داد به دوستی و این حرفا کشیدم کنار و گفتم=میخوام باهات همکار بشم نه دوست حالا هستی یا نه؟
اولش تعجب کرد ولی بعدش یه لبخند تخویلم داد و گفت=منظورت توی دزدیه؟
مایا= پ ن پ تو نقل و نبات فروشی ...
بعد از اون روز منو سهون شدیم همکار ... همکار دزدی و خلاف چاره ای نداشتم مادرم که توی ۱۶ سالگی از دست بابام دق کرد و مرد بابام هم یه آدم معتاد... همیشه مجبور بودم خودم یه کاری کنم به هر حال لیا میخواست بره مدرسه هیچکس به فکرش نبود خیلی وقتا گشنه میخوابید آخرش هم خودم باید به فکرش می افتادم ...
اولین بار تصمیم گرفتم توی کار خودمو به شکل پسرا در بیارم واسه همین تا اونجایی که تونستم تغییر شکل دادم کلا دختر توپری بودم ولی سعی خودمو کردم که حسابی لاغر کنم واقعا هم شد برجستگی های کمی هم داشتم یه جوری میپوشوندم موهامو هم خیلی بلند بود همیشه بالا میبستم و کلاه میزاشتم و چون به صورتم دست نمیزدم قیافه ام کمی پسرونه میشد توی هر جمعی هم که میرفتیم میگفتن پسر خوشگلی هستی اونم به خاطر اینکه ته چهره دخترونم از بین نمیرفت ولی نمیدونستن که من دخترم بعد از اون دیگه کار من شده بود دزدی ... اولاش ۶۰ به ۴۰ تقسیم میکرد اما کم کم شدیم نصف به نصف خرج خودم و لیا رو میتونستم در بیارم ولی................
مایا=نه آبجی ... عزیزم این حرفا چیه؟ آبجی مایا تا آخر عمر نوکرت هم هست غصه نخور
لیا=آخه خیلی ترسیدم
مایا=نترس حالا دیگه اینجام بریم بخوابیم
خلاصه بعد از کلی حرف زدن خوابوندمش بچه گناهی نداشت تازه ۷ سالش بود و پدر و مادر هم نداشت فامیل درست حسابی هم که نداشتیم یه خاله هست که شهرستان زندگی میکنه و خودش ۴ تا توله داره دیگه حوصله ی ما رو نداره یه عمو هم داریم دوتا خیابون اونور تر زندگی میکنه ولی مگه از ترس زنش ما میتونیم بریم اونجا؟ یه سلیطه ایه که دنیا به خودش ندیده اون شبم مثل همه ی شب هدی نکبتیِ دیگه امون گذشت زندگی من همش تو بدبختی و نکبت خلاصه میشد نمیدونستم تا کی باید اینجوری ادامه بدم خیلی دنبال کار گشتم ولی کجا به یه دختره دیپلمه کار میدن؟ از اون موقع به فکرم رسید دزدی کنم هر کاری میکردم اونقدرا پول نداشت تو خورد و خوراک روزانه هم میموندم هر چی هم درمیاوردم بابای ***** دود میکرد میرفت هوا تا اینکه یه روزی با سهون آشنا شدم چند باری بهم گیر داده بود باهاش دوست بشم و هر دفعه هم یا چیزی بارش میکردم رد میشدم میدونیتم تو کار خلاف و دزدیای خرده پاست بخاطر همین یه روز که بازم گیر داد به دوستی و این حرفا کشیدم کنار و گفتم=میخوام باهات همکار بشم نه دوست حالا هستی یا نه؟
اولش تعجب کرد ولی بعدش یه لبخند تخویلم داد و گفت=منظورت توی دزدیه؟
مایا= پ ن پ تو نقل و نبات فروشی ...
بعد از اون روز منو سهون شدیم همکار ... همکار دزدی و خلاف چاره ای نداشتم مادرم که توی ۱۶ سالگی از دست بابام دق کرد و مرد بابام هم یه آدم معتاد... همیشه مجبور بودم خودم یه کاری کنم به هر حال لیا میخواست بره مدرسه هیچکس به فکرش نبود خیلی وقتا گشنه میخوابید آخرش هم خودم باید به فکرش می افتادم ...
اولین بار تصمیم گرفتم توی کار خودمو به شکل پسرا در بیارم واسه همین تا اونجایی که تونستم تغییر شکل دادم کلا دختر توپری بودم ولی سعی خودمو کردم که حسابی لاغر کنم واقعا هم شد برجستگی های کمی هم داشتم یه جوری میپوشوندم موهامو هم خیلی بلند بود همیشه بالا میبستم و کلاه میزاشتم و چون به صورتم دست نمیزدم قیافه ام کمی پسرونه میشد توی هر جمعی هم که میرفتیم میگفتن پسر خوشگلی هستی اونم به خاطر اینکه ته چهره دخترونم از بین نمیرفت ولی نمیدونستن که من دخترم بعد از اون دیگه کار من شده بود دزدی ... اولاش ۶۰ به ۴۰ تقسیم میکرد اما کم کم شدیم نصف به نصف خرج خودم و لیا رو میتونستم در بیارم ولی................
۹.۱k
۱۷ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.