ادامه ای از سناریوی قبلی:
چشمانش را به چهره آرام دازای دوخت. دازای هیچگاه متوجه نخواهد شد که چقدر فئودور او را دوست داشت.
صبح که فرا رسید، دازای با چهرهای خسته و گیج بیدار شد. او متوجه شد که فئودور دیگر نفس نمیکشد و چشمانش برای همیشه بسته شدهاند. دازای با وحشت و اندوه فریاد زد و اشکهایش بیوقفه جاری شدند.
دازای هرگز نتوانست خود را ببخشد. عشق فئودور و فداکاریاش برای همیشه در قلب دازای حک شد. او میدانست که هرگز نمیتواند این فقدان را جبران کند و داستان عشق یکطرفه فئودور به یادگار ماند، داستانی که هرگز از ذهن و قلب دازای پاک نخواهد شد.
☆پایان ☆
امیدوارم خوشتون اومده باشه، حتما نظرتون رو بگید.
صبح که فرا رسید، دازای با چهرهای خسته و گیج بیدار شد. او متوجه شد که فئودور دیگر نفس نمیکشد و چشمانش برای همیشه بسته شدهاند. دازای با وحشت و اندوه فریاد زد و اشکهایش بیوقفه جاری شدند.
دازای هرگز نتوانست خود را ببخشد. عشق فئودور و فداکاریاش برای همیشه در قلب دازای حک شد. او میدانست که هرگز نمیتواند این فقدان را جبران کند و داستان عشق یکطرفه فئودور به یادگار ماند، داستانی که هرگز از ذهن و قلب دازای پاک نخواهد شد.
☆پایان ☆
امیدوارم خوشتون اومده باشه، حتما نظرتون رو بگید.
۲.۸k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.