اینجا حوالیِ دوست داشتنت، من هر صبح به خورشید لبخند می زن
اینجا حوالیِ دوست داشتنت، من هر صبح به خورشید لبخند میزنم. خودم را به یک صبحانه مفصل دعوت میکنم. شاد ترین لباسهایم را میپوشم و به خیابان میزنم ...
در این میان، چندین نفر با پیراهنی شبیه به تو برایم دلبری میکنند. ناگهان یادم میآید امروز صبح آخرین قطره ی عطر سردت را به خانه پاشیدهام. به فروشگاه میروم و نسخهای دیگر از بوی تو را میخرم ...
با دوستانم قرار میگذارم و به کافه میروم. چند ساعتی لابهلای خندههایم گُمت میکنم. دَم دَمای غروب به پارک میروم و کمی کودکیام را مرور میکنم. ساعت که نه شد، خستهتر از هر روز به خانه میآیم ...
یک فنجان قهوه و دفترچهی کوچک خاطراتم صدایم میزنند. باز هم مینویسم : " یک روز دیگر بی تو ... "
عزیزِ جانم !
کاش میدانستی اینجا حوالیِ دوست داشتنت من " زندگی " میکنم ...!
در این میان، چندین نفر با پیراهنی شبیه به تو برایم دلبری میکنند. ناگهان یادم میآید امروز صبح آخرین قطره ی عطر سردت را به خانه پاشیدهام. به فروشگاه میروم و نسخهای دیگر از بوی تو را میخرم ...
با دوستانم قرار میگذارم و به کافه میروم. چند ساعتی لابهلای خندههایم گُمت میکنم. دَم دَمای غروب به پارک میروم و کمی کودکیام را مرور میکنم. ساعت که نه شد، خستهتر از هر روز به خانه میآیم ...
یک فنجان قهوه و دفترچهی کوچک خاطراتم صدایم میزنند. باز هم مینویسم : " یک روز دیگر بی تو ... "
عزیزِ جانم !
کاش میدانستی اینجا حوالیِ دوست داشتنت من " زندگی " میکنم ...!
۴۴۹
۱۱ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.