فیک 《 bad boy 》
فیک 《 bad boy 》
Chapter《2》P《9》( last part )
که بدون تردید و شک ماشه رو کشید و شلیک کرد.................
ا/ت از این حرکت کوک شکه شد .........
جونگکوک : خب نظرت چیه؟
ا/ت : هه.........تنها کاری بود که میتونستی بکنی؟........... اینکارو که خودم میخاستم انجام بدم
* جونگکوک تفنگو روی سر خودش گرفت
جونگکوک: ولی اینکارو تو نمیتونی انجام بدی
ا/ت : ی .....یا چیکار داری میکنی ؟
جونگکوک : دارم کاری رو میکنم که دوسال پیش قصد انجامشو داشتم
ا/ت : ی.....یا دیوونه شدی؟....... تفنگو بزار زمین........... قو...ل میدم ......از این به بع...د باهات ب...مونم
جونگکوک : خیلی ببخشید ولی احیانا این جمله تکراری نیست؟
ا/ت : چ.........چی؟
جونگکوک : به همین زودی فراموش کردی؟
ا/ت : جونگوکا ل......لطفا اون تفنگو بیار پایین
جونگکوک : که بعدش چی بشه؟......... دوباره بیای و همین جمله رو بگی و بری؟
ا/ت : م......من فقط به خاطر خودت رفتم...........چون میترسیدم......... میترسیدم بلایی سرت بیاد
جونگکوک : ولی با رفتنت منو نابود کردی
ا/ت : دیگه قرار نیست جایی برم..........
جونگکوک: قبلنا هم میگفتی جایی نمیری ولی رفتیو تنهام گذاشتی:))
ا/تم سریع تفنگشو برداشت گذاش رو پیشونیش گف: یا میزاری یا من میرم....
جونگکوک: یا هردومون میمیریم
ا/ت: کوک(با داد)
جونگکوک: چیه نکنه میترسی بمیری؟؟
ا/ت: هع ترس؟!!!
ا/ت یک دونه از تیر هاشو به هوا پرتاب کرد و برا تیر بعدی تفنگشو آماده کرد ک کوک گف: ا/تتتتتت(با داد و گریه)
ا/ت: خداحافس عشق بچگیم:)))
کوک سریع رف پیش ا/ت و تفنگشو زد کنار.... ا/تو سریع محکم بقل کردو گف اگ بری تنها میشم دیگ چیزی برا از دادن ندارم دیگ از زندگی خسته میشم دق میکنم میمیرم....
لدفن تنهام نزارررر...
ا/ت اشکاش سررازیر شد دونه دونه رو لباس های کوک میریخت....
کوک: ا/ت؟!! داری گریه میکنی؟!!
ا/ت: میدونی چقد دنبالت گشتم؟؟ میدونی چقد دلم برات تنگ شده بود؟ هااااا؟؟؟؟ میدونییییی؟
کوک: توعم اینو میدونی منم کل دنیارو گشتم؟؟؟ چ کار ها ب خاطرت نکردم....
ا/ت: چرا با بورا ازدواج کردیی؟(با بغض خیلی گرفته)
کوک: چون مجبور بودم.. چون اگ ازدواج نمیکردم الان اینجا پیشت نبودمممم(با بعض بسی شدید)
ا/ت: خعلی دلم شکس... با رفتارات معلوم شد عاشق بودی....
کوک: من فق عاشق توعم....
کوک اینو گف و سریع لب هاشو گذاش رو لب های ا/ت و دوباره اره دیگ ماچ بازی...
کوک جلوی ا/ت زانو زد و گف: مادمازل آیا با من ازدواج میکنی؟!
ا/ت که تو شک بود گف: کوک ولی....
کوک: ولی نداریم، با من ازدواج میکنی؟
ا/ت: بعله....
کوک سریع پاشد و تا تونس ا/ت و بغل کرد و ماچش کرد....
اونها به خوبی و خوشی به هم رسیدن و بچه دار هم شدن...
باهم به ماموریت های مختلف میرن و کلی عشق میکنن
پایان.
اخیششش
#سناریو
#فیک
#اسمات
#تک_پارتی
#بی_تی_اس
Chapter《2》P《9》( last part )
که بدون تردید و شک ماشه رو کشید و شلیک کرد.................
ا/ت از این حرکت کوک شکه شد .........
جونگکوک : خب نظرت چیه؟
ا/ت : هه.........تنها کاری بود که میتونستی بکنی؟........... اینکارو که خودم میخاستم انجام بدم
* جونگکوک تفنگو روی سر خودش گرفت
جونگکوک: ولی اینکارو تو نمیتونی انجام بدی
ا/ت : ی .....یا چیکار داری میکنی ؟
جونگکوک : دارم کاری رو میکنم که دوسال پیش قصد انجامشو داشتم
ا/ت : ی.....یا دیوونه شدی؟....... تفنگو بزار زمین........... قو...ل میدم ......از این به بع...د باهات ب...مونم
جونگکوک : خیلی ببخشید ولی احیانا این جمله تکراری نیست؟
ا/ت : چ.........چی؟
جونگکوک : به همین زودی فراموش کردی؟
ا/ت : جونگوکا ل......لطفا اون تفنگو بیار پایین
جونگکوک : که بعدش چی بشه؟......... دوباره بیای و همین جمله رو بگی و بری؟
ا/ت : م......من فقط به خاطر خودت رفتم...........چون میترسیدم......... میترسیدم بلایی سرت بیاد
جونگکوک : ولی با رفتنت منو نابود کردی
ا/ت : دیگه قرار نیست جایی برم..........
جونگکوک: قبلنا هم میگفتی جایی نمیری ولی رفتیو تنهام گذاشتی:))
ا/تم سریع تفنگشو برداشت گذاش رو پیشونیش گف: یا میزاری یا من میرم....
جونگکوک: یا هردومون میمیریم
ا/ت: کوک(با داد)
جونگکوک: چیه نکنه میترسی بمیری؟؟
ا/ت: هع ترس؟!!!
ا/ت یک دونه از تیر هاشو به هوا پرتاب کرد و برا تیر بعدی تفنگشو آماده کرد ک کوک گف: ا/تتتتتت(با داد و گریه)
ا/ت: خداحافس عشق بچگیم:)))
کوک سریع رف پیش ا/ت و تفنگشو زد کنار.... ا/تو سریع محکم بقل کردو گف اگ بری تنها میشم دیگ چیزی برا از دادن ندارم دیگ از زندگی خسته میشم دق میکنم میمیرم....
لدفن تنهام نزارررر...
ا/ت اشکاش سررازیر شد دونه دونه رو لباس های کوک میریخت....
کوک: ا/ت؟!! داری گریه میکنی؟!!
ا/ت: میدونی چقد دنبالت گشتم؟؟ میدونی چقد دلم برات تنگ شده بود؟ هااااا؟؟؟؟ میدونییییی؟
کوک: توعم اینو میدونی منم کل دنیارو گشتم؟؟؟ چ کار ها ب خاطرت نکردم....
ا/ت: چرا با بورا ازدواج کردیی؟(با بغض خیلی گرفته)
کوک: چون مجبور بودم.. چون اگ ازدواج نمیکردم الان اینجا پیشت نبودمممم(با بعض بسی شدید)
ا/ت: خعلی دلم شکس... با رفتارات معلوم شد عاشق بودی....
کوک: من فق عاشق توعم....
کوک اینو گف و سریع لب هاشو گذاش رو لب های ا/ت و دوباره اره دیگ ماچ بازی...
کوک جلوی ا/ت زانو زد و گف: مادمازل آیا با من ازدواج میکنی؟!
ا/ت که تو شک بود گف: کوک ولی....
کوک: ولی نداریم، با من ازدواج میکنی؟
ا/ت: بعله....
کوک سریع پاشد و تا تونس ا/ت و بغل کرد و ماچش کرد....
اونها به خوبی و خوشی به هم رسیدن و بچه دار هم شدن...
باهم به ماموریت های مختلف میرن و کلی عشق میکنن
پایان.
اخیششش
#سناریو
#فیک
#اسمات
#تک_پارتی
#بی_تی_اس
۲۱.۰k
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.