پروژه شکست خورده پارت 3 : ترس های بی دلیل
پروژه شکست خورده : پارت 3 : ترس های بی دلیل
شدو ❤️🖤:
داشتیم میرفتیم سمت اتاقی که محفظه النا داخلش بود .
ترس و اضطراب رو تو وجودم حس میکردم .
و یه سوال .... من از چی می ترسیدم ؟
رسیدیم به اتاق .
پروفسور رفت تا محفظه رو آماده بیدار کردن النا کنه .
با ماریا روبه روی محفظه وایساده بودم و به دختری نگاه میکردم که قرار بود بالاخره از یه خواب خیلی عمیق بیدار بشه .
ماریا _ شدو ... به نظرم تو و النا .. میتونید دوستای خوبی برای هم بشید .
_ واقعا ؟ ولی چرا همچین فکری میکنی ؟
منتظر جواب سوالم بودم که یهو پروفسور صدامون کرد .
پروفسور _ شدو ، ماریا وقتشه . از محفظه دور بشید .
پروفسور دکمه ای رو روی دستگاه فشار داد و ماده آبی رنگ داخل محفظه از طریق یسری لوله خالی شد .
الان دیگه دختر داخل محفظه شناور نبود و از سیم های که بهش وصل بود آویزون شده بود .
با کمک ماریا و پروفسور سیم هارو از بدنش جدا کردیم و روی یه تخت کم ارتفاع گذاشتیمش تا بیدار بشه .
مثل پر بود .
سبک و بی وزن .
و کم کم چشماشو باز کرد .
النا 🤍🌼:
اول یسری صدای محو شنیدم ...
_ آروم شدو مواظب باش ..........
_ حواسم هست .....
چیز نرمی رو زیرم حس کردم و متوجه شدم که با یه جور سطح صاف برخورد کردم .
کم کم چشمامو باز کردم .
اول تصاویر خیلی تار بود و نور چشمامو اذیت میکرد ولی بعد که چشمام عادت کردن متوجه شدم سه نفر دورم جمع شدن .
یه پیرمرد ، یه دختر مو طلایی و .... یه خارپشت .
بعد سوالی به ذهنم رسید .... من کیم ؟
همه اینا تو مدت زمان خیلی کمی اتفاق افتاد و بعد که به خودم اومدم سعی کردم نفس بکشم .
یهو از جام بلند شدم و نشستم و نفس نفس زدم .
پیرمرد گفت _ آروم باش دختر ... شششش ... چیزی نیست ..... نفس عمیق بکش .
شدو ❤️🖤:
بالاخره بیدار شد .
وقتی بیدار شد سریع از جایش بلند شد و مثل اینکه تازه از یه کابوس وحشتناک بیدار شده باشه نفس نفس زد .
پروفسور سعی کرد آرومش کنه .
وقتی که نفسش جا اومد گفت :( اممممم .... میشه یه سوال بپرسم ؟)
پروفسور _ البته .
النا _ من کیم ؟ و شماها کی هستین ؟ اینجا کجاست ؟
پروفسور _ تو النا هستی . النا خارپشت ، و من پروفسور جرالد رباتنیک هستم ، این دختر نوه من ، ماریا رباتنیک هستش و این خارپشت هم شدو ، فرم نهایی زندگی هست همنوع تو . و جواب سوال آخرت ، باید بگم که اینجا پایگاه فضایی آرکه و اگه برات سخته میتونی به اینجا بگی خونه .
محو چشماش شده بودم اونقدری که متوجه نشدم ماریا صدام میکنه .
چشماش درست به رنگ آسمون آبی بود .
یهو با نیشگونی که ماریا ازم گرفت به خودم اومدم .
_ آخ .... چیه ؟
ماریا _ چت شده پسر ، چرا جواب نمیدی ؟
_ هیچی من فقط یکم .... حواسم پرت شد .
و دوباره به النا نگاه کردم .
از نگاهش مشخص بود که هنوز هم سوال هایی داره فقط.... نمیدونه که چطوری اونا رو بپرسه .
درست مثل من .
شدو ❤️🖤:
داشتیم میرفتیم سمت اتاقی که محفظه النا داخلش بود .
ترس و اضطراب رو تو وجودم حس میکردم .
و یه سوال .... من از چی می ترسیدم ؟
رسیدیم به اتاق .
پروفسور رفت تا محفظه رو آماده بیدار کردن النا کنه .
با ماریا روبه روی محفظه وایساده بودم و به دختری نگاه میکردم که قرار بود بالاخره از یه خواب خیلی عمیق بیدار بشه .
ماریا _ شدو ... به نظرم تو و النا .. میتونید دوستای خوبی برای هم بشید .
_ واقعا ؟ ولی چرا همچین فکری میکنی ؟
منتظر جواب سوالم بودم که یهو پروفسور صدامون کرد .
پروفسور _ شدو ، ماریا وقتشه . از محفظه دور بشید .
پروفسور دکمه ای رو روی دستگاه فشار داد و ماده آبی رنگ داخل محفظه از طریق یسری لوله خالی شد .
الان دیگه دختر داخل محفظه شناور نبود و از سیم های که بهش وصل بود آویزون شده بود .
با کمک ماریا و پروفسور سیم هارو از بدنش جدا کردیم و روی یه تخت کم ارتفاع گذاشتیمش تا بیدار بشه .
مثل پر بود .
سبک و بی وزن .
و کم کم چشماشو باز کرد .
النا 🤍🌼:
اول یسری صدای محو شنیدم ...
_ آروم شدو مواظب باش ..........
_ حواسم هست .....
چیز نرمی رو زیرم حس کردم و متوجه شدم که با یه جور سطح صاف برخورد کردم .
کم کم چشمامو باز کردم .
اول تصاویر خیلی تار بود و نور چشمامو اذیت میکرد ولی بعد که چشمام عادت کردن متوجه شدم سه نفر دورم جمع شدن .
یه پیرمرد ، یه دختر مو طلایی و .... یه خارپشت .
بعد سوالی به ذهنم رسید .... من کیم ؟
همه اینا تو مدت زمان خیلی کمی اتفاق افتاد و بعد که به خودم اومدم سعی کردم نفس بکشم .
یهو از جام بلند شدم و نشستم و نفس نفس زدم .
پیرمرد گفت _ آروم باش دختر ... شششش ... چیزی نیست ..... نفس عمیق بکش .
شدو ❤️🖤:
بالاخره بیدار شد .
وقتی بیدار شد سریع از جایش بلند شد و مثل اینکه تازه از یه کابوس وحشتناک بیدار شده باشه نفس نفس زد .
پروفسور سعی کرد آرومش کنه .
وقتی که نفسش جا اومد گفت :( اممممم .... میشه یه سوال بپرسم ؟)
پروفسور _ البته .
النا _ من کیم ؟ و شماها کی هستین ؟ اینجا کجاست ؟
پروفسور _ تو النا هستی . النا خارپشت ، و من پروفسور جرالد رباتنیک هستم ، این دختر نوه من ، ماریا رباتنیک هستش و این خارپشت هم شدو ، فرم نهایی زندگی هست همنوع تو . و جواب سوال آخرت ، باید بگم که اینجا پایگاه فضایی آرکه و اگه برات سخته میتونی به اینجا بگی خونه .
محو چشماش شده بودم اونقدری که متوجه نشدم ماریا صدام میکنه .
چشماش درست به رنگ آسمون آبی بود .
یهو با نیشگونی که ماریا ازم گرفت به خودم اومدم .
_ آخ .... چیه ؟
ماریا _ چت شده پسر ، چرا جواب نمیدی ؟
_ هیچی من فقط یکم .... حواسم پرت شد .
و دوباره به النا نگاه کردم .
از نگاهش مشخص بود که هنوز هم سوال هایی داره فقط.... نمیدونه که چطوری اونا رو بپرسه .
درست مثل من .
۹۶۵
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.