خاطرات تو
خاطرات تو: پارت ۲۰
پسرک با کلافگی سریع خدافظی کرد و از در خارج شد. ایزول لبخندی زد و بعد به سمت میز رفت.
دای هیون تا از خانه خارج شد با جی هیون که با لبخند دندون نمایی که، تا الان منتظر اش بود رو به رو شد.
جی هیون: دیر کردی پسر جون، باید هرچه سریع تر برسیم مدرسه.
دای هیون نفس عمیقی کشیده بود، نمی دانست تا چه زمانی می تواند این پسرک را تحمل کند! « فقط دعا می کرد که زمان زیادی نباشد. »
پسرک بزرگ تر درحالی که سعی داشت این احساس کسالت را بروز ندهد، لبخند زورکی زد و گفت.
کیم دای: سلام.
جی هیون خنده ای کرد و گفت.
آن جی: ببخشید سلام یادم رفت...سلام دای.
جی هیون این را گفت و بعد، هردو از پله پایین رفتند. انگار، احساسی که آن جی نسبت به دای هیون داشت کاملاً برعکس احساسات دای هیون نسبت به جی هیون بود!
دو پسر از آپارتمان خارج شدند و...به « پله رنگین کمانی » رسیدند.
هردو آرام، آرام قدم بر می داشتند و از پله ها پایین میرفتند. به آخر پله که رسیدند آن جی رو به کیم دای کرد و گفت.
جی هیون: بنظرت پله رنگین کمونی، خیلی «رویایی» نیست؟
دای هیون به پسرک نگاه کرد و ابرو ایی بالا انداخت.
دای هیون: رویایی؟
پسر کوچک تر سری تکان داد گفت.
جی هیون: آره، فقط فکر کن...داری از پله رنگین کمونی بالا میری یا اینکه برعکس، حس نمی کنی داری رو رنگین کمون واقعی قدم میزاری؟ حس قشنگی داره اما می دونی چی این پله رو قشنگ تر می کنه؟ زمانی که بارون میاد...این پل واقعاً رویایی میشه! هرچند که فکر کنم الان نتونی درک کنی.
پسر بزرگ تر کمی فکر کرد، اما نه به اینکه « وقتی روی پله رنگین کمانی راه میری، چه حسی بهت دست میده »؟...
دای هیون داشت به این فکر می کرد که، آن جی چگونه می تواند آنقدر درباره یک چیز حرف بزند و حتی نفس هم کم نیارد؟!.
آن جی دوباره به پسر بزرگ تر نگاه کرد.
جی هیون: میگم...الان من و تو دوستیم دیگه، آره؟
دای هیون سکوت کرده بود و به جلو نگاه میکرد. چرا یکدفعه جی هیون همچنین سوالی پرسید، با اینکه جواب اش را می دانست؟
کیم دای با جدیت تمام گفت.
دای هیون: معلومه که نه.
دای هیون این را گفت و به راهش ادامه داد، اما آن جی سر جایش خشک شدن بود. نمی توانستند کیم دای را درک کند.
این پسر چقدر لجوج بود! انگار هیچ جوره نمی شد با دای هیون ارتباط برقرار کرد.
پسرک سریع به سمت کیم دای حرکت کرد و پشت سر او راه می رفت.
جی هیون: چرا؟ اون سری که ازت پرسیدم گفتی « باعث حواس پرتی و تغییر در زندگیم میشی »! اما فکر نکنم این دلیل واقعیت باشه. اگر مشکلت اخلاق یا ظاهرم هست...خب اون ها رو می تونم درست کنم...
حرف پسرک تمام نشده بود که دای هیون ایست کرد و باعث برخورد جی هیون به کمر کیم دای شد.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
پسرک با کلافگی سریع خدافظی کرد و از در خارج شد. ایزول لبخندی زد و بعد به سمت میز رفت.
دای هیون تا از خانه خارج شد با جی هیون که با لبخند دندون نمایی که، تا الان منتظر اش بود رو به رو شد.
جی هیون: دیر کردی پسر جون، باید هرچه سریع تر برسیم مدرسه.
دای هیون نفس عمیقی کشیده بود، نمی دانست تا چه زمانی می تواند این پسرک را تحمل کند! « فقط دعا می کرد که زمان زیادی نباشد. »
پسرک بزرگ تر درحالی که سعی داشت این احساس کسالت را بروز ندهد، لبخند زورکی زد و گفت.
کیم دای: سلام.
جی هیون خنده ای کرد و گفت.
آن جی: ببخشید سلام یادم رفت...سلام دای.
جی هیون این را گفت و بعد، هردو از پله پایین رفتند. انگار، احساسی که آن جی نسبت به دای هیون داشت کاملاً برعکس احساسات دای هیون نسبت به جی هیون بود!
دو پسر از آپارتمان خارج شدند و...به « پله رنگین کمانی » رسیدند.
هردو آرام، آرام قدم بر می داشتند و از پله ها پایین میرفتند. به آخر پله که رسیدند آن جی رو به کیم دای کرد و گفت.
جی هیون: بنظرت پله رنگین کمونی، خیلی «رویایی» نیست؟
دای هیون به پسرک نگاه کرد و ابرو ایی بالا انداخت.
دای هیون: رویایی؟
پسر کوچک تر سری تکان داد گفت.
جی هیون: آره، فقط فکر کن...داری از پله رنگین کمونی بالا میری یا اینکه برعکس، حس نمی کنی داری رو رنگین کمون واقعی قدم میزاری؟ حس قشنگی داره اما می دونی چی این پله رو قشنگ تر می کنه؟ زمانی که بارون میاد...این پل واقعاً رویایی میشه! هرچند که فکر کنم الان نتونی درک کنی.
پسر بزرگ تر کمی فکر کرد، اما نه به اینکه « وقتی روی پله رنگین کمانی راه میری، چه حسی بهت دست میده »؟...
دای هیون داشت به این فکر می کرد که، آن جی چگونه می تواند آنقدر درباره یک چیز حرف بزند و حتی نفس هم کم نیارد؟!.
آن جی دوباره به پسر بزرگ تر نگاه کرد.
جی هیون: میگم...الان من و تو دوستیم دیگه، آره؟
دای هیون سکوت کرده بود و به جلو نگاه میکرد. چرا یکدفعه جی هیون همچنین سوالی پرسید، با اینکه جواب اش را می دانست؟
کیم دای با جدیت تمام گفت.
دای هیون: معلومه که نه.
دای هیون این را گفت و به راهش ادامه داد، اما آن جی سر جایش خشک شدن بود. نمی توانستند کیم دای را درک کند.
این پسر چقدر لجوج بود! انگار هیچ جوره نمی شد با دای هیون ارتباط برقرار کرد.
پسرک سریع به سمت کیم دای حرکت کرد و پشت سر او راه می رفت.
جی هیون: چرا؟ اون سری که ازت پرسیدم گفتی « باعث حواس پرتی و تغییر در زندگیم میشی »! اما فکر نکنم این دلیل واقعیت باشه. اگر مشکلت اخلاق یا ظاهرم هست...خب اون ها رو می تونم درست کنم...
حرف پسرک تمام نشده بود که دای هیون ایست کرد و باعث برخورد جی هیون به کمر کیم دای شد.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
۳.۷k
۰۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.