فیک کوک
𝕸𝖞 𝖒𝖆𝖋𝖎𝖆⁷⁰
رفتم داخل باغ کوچیکی که توی حیاط بود.
یه نخ سیگار روی لبم گذاشتم و روشنش کردم.
دقیقه نگذشت که مزاحم عوضی پیداش شد.
رابرت: چهخبر جیکی؟
_: اینجا چیکار میکنی؟
بدون توجه به سوالم حرفشو ادامه داد.
رابرت: اینجا هنوزم همونقدر زیباست. ولی عجیبه که همچنان اینجایین.
_: عجیب؟
و دوباره بحثو عوض کرد.
رابرت: راستی، من که یادم نمیاد خواهری داشته باشی؟ اون دختر زیبا واقعا کیه؟
_: مشکلت دقیقا چیه؟
رابرت: منظورت کدوم مشکله؟
_: از اینکه یه بحثو ادامه بدی انقدر سریع خسته میشی؟؟
رابرت: میدونی... چیزی به اسم صبر توی زندگی من وجور نداره. هرچیزی که میخوام باید زود به دست بیارم.
پوزخندی زدم. همین الان دلیل هول بازیاش روشد.
رابرت: نگفتی.. کیه؟
_: اونش به تو نیومده!*بلند*
رابرت: اوو جئون آروم باش اون فقط یه سوال بود.
بلند شدم و یقشو توی دستم گرفتم.
_: از این به بعد توی انتخاب سوالات دقت کن!.. اون مادر بچمه! جوابتو گرفتی!؟
چشماش چهارتا شد. خودمم نمیدونم واسه چی اونو گفتم. ولی همینکه پاش کندهبشه حله.
صدایی از اتاقش نمیومد.
با فکر اینکه رز رفته باشه درو باز کردم. ولی صدای جیغ بنفشش دراومد.
ویو ات
درو تا آخر باز کرد. ولی قبل از اینکه سرشو بالا بیاره صدای جیغ رز دراومد.
اونم از ترس سریع درو بست.
×: آخه در زدن بلد نیستی؟؟؟
+: اوکی رز آروم باش لخت نبودی که!
×: یااا....
از پشت در میگفت:
_: باشهباشه..
در زد و اجازه گرفت..
_: الان بیام؟
×: بیا.
_: خوب شد؟؟
×: آره.
جئون چشمغره رفت و اومد کنار تخت دستبهسینه ایساد. و طلبکارانه به رز نگاه میکرد.
×: خب؟
_: جیمین منتظرته.
رز چشمغرهای به جونگکوک رفت و با ملایمت و مهربونی دست منو گرفت.
×: خیلیخب عزیزم. من رفتم.
همونطور که داشت میرفت ادامه داد:
×: مراقب خودت باش قشنگم. بوسبوس شببهخیر.
_: این چرا این شکلیه؟؟
لبخندی زدم و سرمو پایین انداختم.
اومد کنارم دراز کشید و سرشو روی پام گذاشت.
دستاشو دراز کرد و موهامو پشت گوشم انداخت و صورتم نوازش کرد.
_: قول میدم به هرکسی که عاشقت شد حق بدم،..
آبرویی بالا انداختم که حرفشو ادامهداد:
_: البته بعد از اینکه کشتمش.
+:*خنده* این زبونو نداشتی چیکار میکردی؟
_: مال تورو قرض میگرفتم.*خمار*
+: ایییی مستر جئون اینکارا دیگه قدیمی شده!
با خنده سرشو بلند کرد و دستمو کشید. و درحالی خودش سرشو روی بالش میذاشت منم توی بغلش انداخت.
+: وای...میگم...دارم خفه میشم...یکم...
_: اوو ببخشید، ببخشید.
بلند شدم و نشستم.
اونم همزمان باهام بلند شد.
طبق عادت همیشگیش داشت تیشرتشو درمیآورد. منم پتو رو روی خودمون مینداختم.
رفتم داخل باغ کوچیکی که توی حیاط بود.
یه نخ سیگار روی لبم گذاشتم و روشنش کردم.
دقیقه نگذشت که مزاحم عوضی پیداش شد.
رابرت: چهخبر جیکی؟
_: اینجا چیکار میکنی؟
بدون توجه به سوالم حرفشو ادامه داد.
رابرت: اینجا هنوزم همونقدر زیباست. ولی عجیبه که همچنان اینجایین.
_: عجیب؟
و دوباره بحثو عوض کرد.
رابرت: راستی، من که یادم نمیاد خواهری داشته باشی؟ اون دختر زیبا واقعا کیه؟
_: مشکلت دقیقا چیه؟
رابرت: منظورت کدوم مشکله؟
_: از اینکه یه بحثو ادامه بدی انقدر سریع خسته میشی؟؟
رابرت: میدونی... چیزی به اسم صبر توی زندگی من وجور نداره. هرچیزی که میخوام باید زود به دست بیارم.
پوزخندی زدم. همین الان دلیل هول بازیاش روشد.
رابرت: نگفتی.. کیه؟
_: اونش به تو نیومده!*بلند*
رابرت: اوو جئون آروم باش اون فقط یه سوال بود.
بلند شدم و یقشو توی دستم گرفتم.
_: از این به بعد توی انتخاب سوالات دقت کن!.. اون مادر بچمه! جوابتو گرفتی!؟
چشماش چهارتا شد. خودمم نمیدونم واسه چی اونو گفتم. ولی همینکه پاش کندهبشه حله.
صدایی از اتاقش نمیومد.
با فکر اینکه رز رفته باشه درو باز کردم. ولی صدای جیغ بنفشش دراومد.
ویو ات
درو تا آخر باز کرد. ولی قبل از اینکه سرشو بالا بیاره صدای جیغ رز دراومد.
اونم از ترس سریع درو بست.
×: آخه در زدن بلد نیستی؟؟؟
+: اوکی رز آروم باش لخت نبودی که!
×: یااا....
از پشت در میگفت:
_: باشهباشه..
در زد و اجازه گرفت..
_: الان بیام؟
×: بیا.
_: خوب شد؟؟
×: آره.
جئون چشمغره رفت و اومد کنار تخت دستبهسینه ایساد. و طلبکارانه به رز نگاه میکرد.
×: خب؟
_: جیمین منتظرته.
رز چشمغرهای به جونگکوک رفت و با ملایمت و مهربونی دست منو گرفت.
×: خیلیخب عزیزم. من رفتم.
همونطور که داشت میرفت ادامه داد:
×: مراقب خودت باش قشنگم. بوسبوس شببهخیر.
_: این چرا این شکلیه؟؟
لبخندی زدم و سرمو پایین انداختم.
اومد کنارم دراز کشید و سرشو روی پام گذاشت.
دستاشو دراز کرد و موهامو پشت گوشم انداخت و صورتم نوازش کرد.
_: قول میدم به هرکسی که عاشقت شد حق بدم،..
آبرویی بالا انداختم که حرفشو ادامهداد:
_: البته بعد از اینکه کشتمش.
+:*خنده* این زبونو نداشتی چیکار میکردی؟
_: مال تورو قرض میگرفتم.*خمار*
+: ایییی مستر جئون اینکارا دیگه قدیمی شده!
با خنده سرشو بلند کرد و دستمو کشید. و درحالی خودش سرشو روی بالش میذاشت منم توی بغلش انداخت.
+: وای...میگم...دارم خفه میشم...یکم...
_: اوو ببخشید، ببخشید.
بلند شدم و نشستم.
اونم همزمان باهام بلند شد.
طبق عادت همیشگیش داشت تیشرتشو درمیآورد. منم پتو رو روی خودمون مینداختم.
۶۵۹
۰۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.