پارت`⁷`
چونگکوک:"اون میخواد پیش تو بخوابه"
ا/ت:"این موردی نداره میتوتی بیای"
جیا:"معلومه که میام"
کاترینا:"جوونگگگکوووک آهههههه بهت احتیاج دارم"
جیا سرش رو پایین انداخت
ا/ت:"بهتره ما بریم"
>>>>
جیا:"برام داستان تعریف کن"
ا/ت:"اومدی پیش من تا برات داستاان بخووونم"
جیا:"آرههه . اگرم نمیخونی حداقل یه چیزی بگو تا خوابم ببره"
ا/ت:"درازبکش"
دستش رو رویه سر جیا گذاشت و آروم خواروند
ا/ت:"نوازشات منو به خواب نمیبره"
چند دقیقه بعد رویه تخت ولو شد
>>>>
جونگکوک درحالی که از لای در شاهد چنین لحظه هایی بودرویه ا/ت زوم کرد و خواست بره داخل
ولی منصرف شد
جونگکوک:"بهتره تنهاشون بزارم"
دلش برای یه لحظه خالی شد احساسی که اون موقع داشت و درک نمیکرد
اخم ریزی کرد و رفت
تا به اون دختر هرزه ی تویه اتاقش برسه و دوباره یجوری از زیرش در بره.
>>>>
صبح روز بعد با جیر جیر تخت بلند شد
ا/ت:"چته ... چرا انقد بالا و پایین میپرییی"
جیا:"پاشو ... قراره بازی کنیم"
یهویی یادش اومد که خیلی زشته اگر تویه کارای خونه هیچ کمکی به اون پیرزن بیچاره نکنه ولی الانم نمیتونست بهانه های جیارو تحمل کنه
ا/ت:"قبوله"
پایین رفتن و مثل و همیشه خانم رو درحال آشپزی دیدن ا/ت جلو رفت و دستشو رویه شانهاش گذاشت
ا/ت:"کمک میخواید؟"
جیا:"اما ا/ت ما قرار بود امروز ..."
خانمه:"آره خیلی ... ممنونت میشم اگه ... کمکم کنی "
کاترینا زیر لبش چیزی زمزمه کرد"دختره ی خودشیرینه عوضی"
جیا زد زیر گریه عروسک خرسیه تویه دستش رو بالا اورد ...
این داستان ادامه دارد ...!
ببخشید دیر شد اینترنت نداشتم
ا/ت:"این موردی نداره میتوتی بیای"
جیا:"معلومه که میام"
کاترینا:"جوونگگگکوووک آهههههه بهت احتیاج دارم"
جیا سرش رو پایین انداخت
ا/ت:"بهتره ما بریم"
>>>>
جیا:"برام داستان تعریف کن"
ا/ت:"اومدی پیش من تا برات داستاان بخووونم"
جیا:"آرههه . اگرم نمیخونی حداقل یه چیزی بگو تا خوابم ببره"
ا/ت:"درازبکش"
دستش رو رویه سر جیا گذاشت و آروم خواروند
ا/ت:"نوازشات منو به خواب نمیبره"
چند دقیقه بعد رویه تخت ولو شد
>>>>
جونگکوک درحالی که از لای در شاهد چنین لحظه هایی بودرویه ا/ت زوم کرد و خواست بره داخل
ولی منصرف شد
جونگکوک:"بهتره تنهاشون بزارم"
دلش برای یه لحظه خالی شد احساسی که اون موقع داشت و درک نمیکرد
اخم ریزی کرد و رفت
تا به اون دختر هرزه ی تویه اتاقش برسه و دوباره یجوری از زیرش در بره.
>>>>
صبح روز بعد با جیر جیر تخت بلند شد
ا/ت:"چته ... چرا انقد بالا و پایین میپرییی"
جیا:"پاشو ... قراره بازی کنیم"
یهویی یادش اومد که خیلی زشته اگر تویه کارای خونه هیچ کمکی به اون پیرزن بیچاره نکنه ولی الانم نمیتونست بهانه های جیارو تحمل کنه
ا/ت:"قبوله"
پایین رفتن و مثل و همیشه خانم رو درحال آشپزی دیدن ا/ت جلو رفت و دستشو رویه شانهاش گذاشت
ا/ت:"کمک میخواید؟"
جیا:"اما ا/ت ما قرار بود امروز ..."
خانمه:"آره خیلی ... ممنونت میشم اگه ... کمکم کنی "
کاترینا زیر لبش چیزی زمزمه کرد"دختره ی خودشیرینه عوضی"
جیا زد زیر گریه عروسک خرسیه تویه دستش رو بالا اورد ...
این داستان ادامه دارد ...!
ببخشید دیر شد اینترنت نداشتم
۲۵.۸k
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.